میگویند خاک سرد هست، اما هنوز از میان میلههای ثانیههای زندان عمر، میتوان داغ آن همه خاکی که بر سرم ریختهای احساس کرد. فقط این وسط نمیدونم چرا این جور مواقع سخن میرانند که "نمیدانم چه خاکی بر سرم بریزم؟" اصلا چرا میگویند تو را خاک کردهاند، حال آن که من در خاک، فرو رفتهام. شانزده سال گذشت و بعد از رفتن تو در آن سال هزار و سیصد و هشتاد و درد، هیچ چیز، به روال سابق خود، بازنگشت. نامت بهروز بود و این خاک، دیگر یک روز خوش ندید.
اینگار به جای آن که تو در فکر فرو بروی، فکر در تو فرو رفته باشد. آن قدر فکر، فکر، فکر که پاشهی در کفر را از جا، از پا، در آورده بودی. مَثَل روزهی عید فطر بودی، همان قدر بی پناه و سرگردان، در میان بی دین و دیندار، گناهی بدون لذت، ثوابی از جنس کباب و آتش، رانده شده از سوی خدا و شیطان، یک جور نه گفتن به تمام بله گفتنها و گل چیدنها، به تمام کامیاب شدنها در قامت یک رختِ خواب، به تمام خاطر، جمع شدنها در جمع. چه رخدادی، آخر در همان رختِخواب یک انتقام از آن همه بیداری، چه بیدادی.
بعد از رفتن تو، ساعتها نیز، خوابیدهاند. نه، شاید به احترامت ایستادهاند. اینگار آن رسم یک دقیقه سکوت، تمام دنیا را فرا گرفته است، میدانی چه قدر جان از دست رفته است؟ راستی چرا باد توی عکسها نمیافتد؟ ایضا زنده باد، مرده باد، هر چه بادا باد. راستی برای آن که میخواهد همه چیز دقیق باشد چه قدر این آخری دقش میدهد. در سرزمین بی آبی، این فرهنگ کشتِ دیم، حتما او را به کشتن میدهد. یا باید آن ور دنیا برود یا آن دنیا. دیدی دنیا بدون تو، به کدام ور رفت؟ نمیدانم آن دنیایی وجود دارد یا نه؟ اگر باشد، حتما صدقه سر وجودِ با وجود توست.