الکی در بوق و کرنا کردهاند که در این سرزمین، فضا بسته هست، مگر نمیبینی تو را هم مثل آن هواپیما، علامتِ پرواز ممنوع، ندادهاند؟
زبانها بسته، چه عجب؟ دهانها باز، زِ عجب. چه سلطان حکیم و رحیمی، که گر به حکمت، ببندد دری، به رحمت گشاید، در دیگری.
یادت میآید تو را به تخت بیمارستان بسته بودند؟ میخواستند ترکت بدهند، زندگی را، سرزندگی را. میخواستند معنای رنجت را با رنج بیشتر، به آن صفر صفرم تعریف نشده ببرند، جایی که آرزوی صفر بودن کنی.
آن گاه که آیتالله خود الله میشود، تسبیحِ قاضی طناب دار میشود و راه زندان تا بهداری دور و دراز. تو را دیر بیرون میکشنداز زندان، همچون آلتی از زهدان، تا به دنیا آورند نه نسل آینده را که بل عبرتی برای نسل آینده.
آی روضهخوانِ رایگانِ شهرداری، دانستم آن همه لعنتِ زیارت عاشورا ز چه رو بود؟ شاید مدارای یزید با بیماری علی بن حسینِ زندانی.
گویند ز خون جوانان وطن لاله میروید، ز ابرِ آه و سیلِ اشک، کدام گیاه میروید؟ شاید نخلی پا به سن فرار گذاشته، خرماها را بر سر مزار، تنها، گذاشته.
نوشتن را تابو کردهاند و قلم را تابوت و زمین را غنی، از نسلِ سوختهای فسیل نشده، از گازِ سمی آزادی، از آن لحظهای که تو، به زمین جان دادی.
دارند تو را خاک میکنند و شمعهای مزارت را یکی یکی میکشند، حواسشان نیست که دارند یک شمع میکارند.
#بکتاش_آبتین