اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

آن گاه که از نبوغ می‌خواهند بوق باشد و دقت، دقت می‌دهد، از جان، جز جنون چه می‌ماند؟ آخر، زندگی بالا و پایین دارد، هر چه قدر هم تو را پایین بخواهند، سرانجام با یک قرص، خودت را بالا می‌کشی، چه دار زدنی، چه توی خال زدنی. همه‌اش که نمی‌شود حرف حرفِ زندگی ناخواسته باشد، گاه مرگ خود خواسته نیز حرفش را به کرسی می‌نشاند.

یا آپدیت می‌شوی یا اداپته. وقت نیست که نق بزنی، غر بزنی، حرص بدهی، حرص بخوری. بهترین دفاع، حمله هست. ما با حمله به تو، از تو، دفاع می‌کنیم. لاس نمی‌زنیم، خلاصت می‌کنیم، تمام این ماتم را تمام می‌کنیم، نقطه سر خط، سر داخل گیوتینِ نقطه زن. هر چه قدر هم عمر تو و ما، کوتاه باشد، از سر حرفمان کوتاه نمی‌آییم: تو آدم خودشان بوده‌ای، حتی اگر اثبات شود که حکومت تو را از پا در آورده است، به تو انگشت، نشان؛ به تو نشانِ مهره‌ی سوخته می‌دهیم.

طنز تلخ را می‌بینی؟ آن طنازی که می‌خواست با دعوت مردم به شرکت در انتخابات، امید به تغییر را در وطن، زنده نگاه دارد، دور از وطن، با انتخاب مرگ، نهایت ناامیدی را، جار زده است. دیگر چه فرقی می‌کند کیانوش سنجری سلطنت طلب بوده باشد و یا ابراهیم نبوی، اصلاح طلب؟ یکی در آغوش وطن، کار را تمام کرده باشد و یکی در حسرت پا گذاشتن بر خاک وطن. یکی خود را از بلندی پایین انداخته باشد، یکی چند دانه قرص، بالا انداخته باشد. حکومتی که قتل‌های زنجیره‌ای‌ راه انداخته باشد، چه خوب بلد بوده است که ما را نیز به جان یکدیگر انداخته باشد. او دار می‌زند و ما برچسب، بر دهان، بر پیشانی. او طرحی نو در می‌اندازد و ما بردگان، آب دهان می‌اندازیم بر زندگان، بر مردگان، بر نویسندگان، بر خواب، بر هم زنندگان، بر غمِ ایران برندگان، پرندگان، بشارت دهندگان، بدون دل شوره، با اندکی اوره. راستی شما قضاوت کنندگان، نمره‌ی بیست برندگان، هر گفتگویی را ختم دهندگان، جای عقل کل نشستگان، ایستاده ادرار کنندگان، به احترامِ پاکی، پاک‌کن، لاک، بودن، رکورد دارِ بلاک کنندگان بودن، چگونه به مبارزه با دیکتاتور افتخار می‌کنید، حال آن که افتخارتان، دیکتاتورگونه زیستن هست. #ابراهیم_نبوی #کیانوش_سنجری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۳ ، ۰۴:۱۱
i protester

آهای دهه‌ی شصتیِ پیچیده، از درد، به خود، پیچیده، در شکننده‌ترین حالت چهل سال اخیرت، چه می‌کنی؟

پاییز رفته است. از دست، رفته است. روزها با ریاکاری تمام دارند کم کم، بلند می‌شوند. مثلا می‌خواهند بگویند هوای کارتن‌خواب‌ها را چند ثانیه‌ای بیشتر دارند اما هیچ کس نمی‌گوید در عوضِ آن، با دمای کمتر و سرمای بیشتر، چه دماری از آن‌ها در آورده‌اند‌. و یا کولبرانی که دست از این اندک آزار و اذیت خیابانیِ روحمان برداشته‌اند، دور افتاده‌اند، تبعیدی‌اند، مثل برگ‌های پاییز از سطح خیابان رفته‌اند، از دست مساحت رنج، فراتر رفته‌اند.

سرما مثل یک سم، در اعماق وجودش نفوذ کرده بود. از حرف که می‌گذشتیم، به آمدن برف می‌رسیدیم، به رفتن توی برف، به پاشیدن خاک گور سرد توی چشم‌ها. آری برف که برای مردمِ حالی به حالی این خشکسالی، حکم شادی موقت تولد را داشت، برای او غم نشستن پیری بر موی جوان، به ارمغان داشت.

حالا توی آن تنهایی بیابان وسط این برف بی‌پایان، وقتی آسمون یک ستاره هم برای او کنار نگذاشته بود، چه کسی می‌دانست که این دانشجوی ستاره دار، چه قدر درس خواندن را دوست می‌داشته است؟ تو گویی پیش از مریم میرزا خانی شدن، سرطان گرفته باشد و گفته باشد، خب، باشد.

 و یا وسط حنابندان و بوسه‌ی داغ بر لبان ماه پیشانی او، چه کسی یک دقیقه هم به دوست داشتن ناتمام او بدون یک دوستت دارم خشک و خالی، به یخ‌بندانِ لب مرز، به لبِ لبِ مرز، به خونی که داشت از او می‌رفت و دست برف را توی حنا گذاشته بود، فکر می‌کرد؟ مامورهایی که چند باری تا دم در خانه‌شان آمده بودند، حالا اولیای دم او شده بودند. اصلا از ترس ایشان مدتی خود را گم و گور و خواب شیرین بر خود، حرام کرده بود. شما جای شیرین، فرهادی که همه‌ی فکر و ذکرش کوه و گور کندن، باشد، به درد زندگی می‌خورد؟ مردم چه خواهند گفت؟ پسره، از پشت کوه آمده است. خوب که دقت می‌کرد روی پیشانی او نوشته‌ بودند: آن که در جا می‌زند، سرانجام روزی جا می‌زند.

اینگار با هر قدمی که از کوه بالا رفته بود، قیمت دلار، چند تومانی بالا رفته بود. حالا حتی نمی‌توانست جنسی بخرد، یک رفتنِ تمام قد، به عبث آلوده، تو گویی، داشت کتاب افسانه‌ی سیزیف آلبر کامو را پخش زنده می‌رفت. ایضا بیگانه‌ی کامو، آن جا که به جرم نَگریستن در مراسم تدفین مادرش، بی‌رحم‌ترین انسان‌ها، خطاب می‌شد. او پیش از جدایی از جان شیرین، یک قطره اشک هم نریخته بود، اینگار راست گفته بودند که کردها جدایی‌طلبند. حالا فقط سرما نخورده بود، سرما، تمام تنش را خورده بود. او یخ زده بود و اشک‌هایش آن قدر با نمک نبودند که برف روی مژه‌هایش را آب کنند. سَم سرما به سرش رسیده بود، لشگری یک نفره، میرزا کوچک خانی که توی برف‌ها خوابش برده بود. برف‌ها که آب می‌شد، آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، گذر کودکی برای تفریح به آن جا می‌افتاد، چون اعتراضش می‌گرفت، بر سر مزار او شاشیدنش می‌گرفت. آن ادرار، نهایت ادراکِ مردمِ تکراری روزمره بود. آری باید نیمه‌ی پر لیوان، خشاب پُرِ امید به زندگی، مثانه‌ی پر نشسته بر جای دل پر را می‌دید: بوی تند و گرم آزادی، خبر از پایان روزگار سرد تلخ‌تر از زهر می‌داد. چه فروردینی، چه دینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۴:۰۹
i protester

سرویس بهداشتی کارتی برای مدیران، یک پیام برای کارمندان دارد: طبقه‌ی ما با شما فرق دارد، همه چیز ما با شما فرق دارد. دیر رسیدن ما به چاه فاضلاب، به معنای هرگز نرسیدن شرکت به قله‌های ناب هست. دیدید این همه دم و دستگاه، منتظر دستگاه گوارش ما بود؟ بعد شما سنگ کارگری را به سینه بزنید که دستانش، پا به مستراح نگذاشته، کثیف هست، پیف، پیف هست. بخشنامه کنید مبادا کارگری، دستگاه کارت خوان را انگشت بکند، تمام اسرار شرکت را هویدا می‌کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۳ ، ۰۴:۰۳
i protester