فرقی ندارد به توپ بستن مجلسِ مشروطه و استبداد صغیر باشد یا کودتای بیست و هشت مرداد و استبداد کبیر، هر گاه که این ملت قرار بوده است طعم آزادی، استقلال و برابری را بچشد، استبداد، استحمار و استعمار، قرار گذاشتهاند که طناب دار او را پایین، بکِشند. یک بار محمد علی شاه، شیخ فضل الله نوری و روسیه، یک بار محمد رضا شاه، آیت الله کاشانی و انگلستان (آمریکا). اما در انقلاب پنجاه و هفت، هم استبداد و استحمار یکی شدند، هم استعمارهای شرق و غرب. کاری از دست بختیار ساخته نبود، هم چنان که از دست مصدق، آن چنان که از دست میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل. این بار آیت الله، روح خدا شده بود و عمامه به رنگ عزا، از جنسِ ژنِ خوب. تنها مشروعهی شیخ فضل الله نوری نبود، انفجار نوری بود که تمام این آبادی را برای هر آزادیخواهی، احمد آبادی میخواست برای مصدقِ رنجور و افسرده. گفته بودند نه شرقی نه غربی، تا کسی فکرش را نکند دست استعمار همان پایی بود که از دیوار سفارت بالا رفت.
دینی آمده بود که در آن افتادنِ نان بر زمین، گناه بود و افتادنِ جان بر زمین، ثواب. گفتند بیاییم اسلامِ جمهوری را مو به مو اجرا کنیم. چو آغازیدنشان گرفت، از همان مو شروع کردند. هر سو، گیسویی پریشان شد. در کشورِ کم آب، آبِ دیده، روان شد. مخالف و جنسِ مخالف به پشت پرده رفتند. حجاب بود و اضطراب و عذاب. آزادی نایابتر از قبلِ انقلاب، جنگ، جنگ، تا پیروزی، حکومت با آلت جنگی، پشتِ مردم شد. دیو، بیرون رفته بود و با فرشتهی عدالت، ایران برای فرادستان، بهشت و برای فرودستان بهشت زهرا شده بود. راستی که هر کار حرامی در بهشت، حلال شده بود. کعبه، خانه خالی، خدا در برابر روح خدا، لال شده بود. معلوم نیست چه کسی برای دردهایمان عمر صد و بیست ساله آرزو کرده است که از مشروطه تا به امروز، چو نوری از آزادی به محیط ما میرسد، قانون اساسی در برابر قوانین فیزیک کم میآورد و شکستِ نور رخ میدهد و تاریخ با صبوری تمام، مدام فاصلهی میان درس دادنهایش را برای ما شاگردان کم حافظهاش، کم میکند، شاید تغییری در این جغرافیا رخ دهد. یک نفر زیر لب میگوید: هر چه میخواهند دستشان بر دار باشد، ما دست بر دار نیستیم: #زن_زندگی_آزادی