تعطیل بَردار
میگویند زندگی تعطیل بَردار نیست اما همه به وقت تعطیلی، زندگی میکنند. معلوم نیست کسی که نه کارش را دوست میدارد نه تعطیلی را، با کدامین دار، تعطیل بَردار میشود؟ راستی چرا درد، واحد اندازهگیری ندارد؟
نیمِ سال را آب نداریم و برق، نیمِ سال را آفتاب نداریم و گاز. نیمِ سال خاک وارونه میشود، نیمِ سال هوا. چرا نیمِ سال، ساعتها را جلو بکشیم؟ ما طرفدارِ دار، برادری، برابری، چرا از عدل علی، عقب بکشیم؟ راستی که چه باک؟ ما صاحب الزمان داریم، زمان را، جلو و یا عقب، کردنش، مذکر و مونثش، فرقی به حال ما نمیکند. ما اصلِ حال را داریم. وقتی به جای همهی ما، فکر را آن عمامهی سیاه میکند، دیگر چه تشویشی؟ هیچ رنگی بالاتر از سیاهی نداریم، هیچ فکری ما را بیخواب، نمیکند. بگو از این دارالمجانین و جهنم تا آن روسپی خانهی مجانی در بهشت، هر روز را تعطیل تا همه فکر خوابِ خوب و تخت خواب کنند. اصلا چه کسی میگوید ما با ولی خویش عقب افتادهایم؟ نمیبینید این همه جلو افتادهایم، به پای او؟
یکی ارباب خود را نوهی پیامبر میداند و یکی فصل الخطابش را نوهی رضا شاه. یکی دست خدا بر سر اوست و یکی با دستش به پیشوا میگوید درود. یکی با سبیل مارکس، روشنفکر میشود و یکی با کلهی تاس مصدق.
آن که سرسپرده نیست، سرخورده میشود. از اتفاق آن که گوسفند نیست، خورده میشود و آن که آویزان نیست، پا در هوا. نه تاریخی که در این جغرافیا به آن تعلق داشته باشی، نه جغرافیایی که در این تاریخ. میگویند آب کم هست و ما فداکاریمان گرفته است، داریم آب میشویم. وقت نیست، چوب الف بر سرمان، چوب خطمان پر شده است. استقلال، آزادی، باد هوا، باد شکم، بالاترین مقام انسان، زیر شکم شده است. برای رسیدن به آزادی، پا دادهایم، دست دادهایم، بیکار شدهاند آدمهای بی دست و پا. نشستهام به سکوت. تمامِ کلمات، لی لی کردنشان گرفته است، تا میخواهم حرفی بزنم، چند جملهی بعد، نوک زبانم آمدهاند، هول شدهاند، هل دادهاند، افتادهاند، از دهان افتادهاند. راستی آنهایی که سیگار نمیکشند چه میکشند؟ پا پس کشیدن از مبارزه یا دست کشیدن از زندگی؟ دقیقا چه میکشند؟ بیا ساعتها را جلو بکشیم تا لحظهی مرگ، حالا دیگر دست زندگی برایمان رو شده است، ترسِ از دست دادن، مال آدمهای ترسو شده است. بیا چند لحظهای زندگی کنیم، نه زیر بار ستم، نه در بند شکم، نه در حسرت خوابِ خوب، آزادی با تمامِ وجود، بدون تعطیلی، بدون معطلی.