خندهدار است کسانی که از چوبهی دار و مرگ میترسند تمام به اصطلاح زندگیشان سر به زیر چوب الف بودهاند. آیا نبودن شریفتر از بودن به هر قیمتی نیست؟ چه بسیار آدمها که افیونی میکشند، جام شرابی سر میکشند، با یک فروند مفاتیح پَر میکشند تا کمتر درد بکشند اما آنگاه که تاثیر تمام آن داروها بپرد و از خوابشیرین بپرند، دوباره بالای همان پرتگاهی هستند که قرار بوده است از آن به پایین بپرند. آی رفیقِ جون جونی، اصلا باید جوری زندگی کرده باشی که لااقل زندگیات برای خودکشی کردن، جونی داشته باشد. از یک جایی به بعد، دیگر باید بایستی، دنباله رو و سرباز نباشی. از هر آن چه زندگی تو را خراب و آب میکند، نباید بترسی. باید از نواخته شدن تازیانهها، از یکنواختی ثانیهها، سر، باز بزنی. آن که تو را آزاد آفریده است به انتظار همین لحظهی عصیان تو نشسته است. بگذار آن قدر ساده باشی که از سربازان گمنام امام زمان، کارت شناسایی بخواهی و آن قدر عقب مانده که تمام وزن کم کردنهایت را روی این کرهی زمین تا همان صبح شنبهی اعدام، عقب انداخته باشی. آدمی را در این دنیا به رفت و آمدهایش از سرویس بهداشتی نمیسنجند، که از دست شکم و زیر شکم برای رهایی ستمدیدگان کاری ساخته نیست. آدمی را عمریست میان آمدنیوز و خبر رفتن، تو را به اندازهی بندهایی که از ذهن همبندانت در این زندان دنیا،باز کردهای میسنجند. اما تو در این آخرین آخرِ پاییز نیستی. چه طول عمرِ با عزتی که طولانیترین شب را طاقت نیاوردی. چه قدر لجوج که دیگر نمیتوان تو را جوجه صدا زد. چه قدر بیشمار که دیگر نمیتوان تو را شمرد. با عمر صد و بیست سالهی نسل من هم دیگر کسی آخرین آخر پاییز را نخواهی دید اما ندیدن ما کجا و ندیدن تو کجا؟ ما چه قدر بازنشستهدر این جغرافیا نشستهایم تا تاریخ به جای همهی ما آخرِ پادشاه فصلها، آخرین فصل پادشاه را ببیند.