با این که قانون،قانون جنگل بود اما توی جنگلمان،تک و توک،درختی پیدا می شد.اینگار راست می گفتند هر چه بار درخت بیشتر شود،افتاده تر می شود،درختان یکی یکی می افتادند تا تابوت کسانی باشند که روی حرفشان ایستاده بودند.بر روی تابوت ها نوشته بودند”حداکثر ظرفیت چند نفر”و مشخص نبود این چند نفر یعنی چند نفر؟جمعیتی که انفجارش همزمان با انفجار نور بود،حالا سر خاک شدن هم باید تو ی سر و کله ی یکدیگر می زد.کنایه تلخی بود وقتی تمام عمرشان را در جهنم زیسته بودند،خاکسپاریشان در بهشت زهرا باشد.به مرده شورها بخشنامه کرده بودند که در مصرف آب صرفه جویی کنند و به گورکن ها در مصرف خاک. گویی خبر نداشتند که از آب و خاک این مملکت چیزی نمانده است،اما خب حق اسراف،تکلیف طبقه اشراف بود،همان هایی که رساله شان با اون همه غسل و عادت،محتاج غسل و طهارت بود،اما نه،بی انصافی می کردم،اصلا از دست ایشان که آبی نمی چکید،ایشان حتی جانمازشان را با خون مردم آب می کشیدند،اصلا توی زندگی شان یک بار هم زمین نخورده بودند،ایشان حتی برای نمازشان،بر روی خاک بیگانه سجده می کردند.این سیاه نمایی نبود،این سیاهی بود که رشدش تابع نمایی شده بود.