رقصِ استخوان
در زمانهی آلتِ دست بودن، رقص یعنی اختیار دست و پای خویشتن را خودم دارم نه ساز و کارِ ساز شما. بشکن بشکنی که نمیشکند ارادهاش، حتی به قیمت شکستن استخوان، مغز استخوان. جز این باشد در این ظلمتِ شب، از دست یک عروسک خیمه شب بازی کاری ساخته نیست چه رسد به این که با مردهترین عضو انسان یعنی تار مو، زندهترین جنبش را پخش زنده کند. فرق هست میان شادی روحت شاد و شادی روحِ شاد که اولی بوی قبر گرفته است و دومی از جبر، ارادهاش را پس گرفته است. فرق هست میانِ رقص بزم و رقص رزم.
در جامعهی لال و دلال پرور اگر استعدادی هم دست به آفرینش بزند، چون آفریدن به وقت بردگی بوده است، خلقت و خلاقیتِ او، دوباره او را به بند مضاعف میکشد. تو خود، سکوت جمع، تُنگ آرامشِ خاطر جمعها را بشکن. کارگر باش به وقتِ مفتخورها را پول هنگفت دادن. تخصصِ بیصدا باش به وقتِ چربزبانها را نشانِ هنرمندِ متعهد، تخصیص دادن. منفی باش به وقتِ مثبتها را بیست دادن. بچه مثبت باش به وقت منفیها را عشق و حال دادن. آخر صف توی اون پشت و پَسَلها باش به وقتِ نورچشمیها را پُست دادن. شمع باش به وقت عشقِ پروانهها را، پُز دادن. نجاستِ خون دل باش به وقت پاکیها را توی بهشت، خونه دادن. پاک باش به وقت بیگناه را سرِ بیکلاه، پای چوبهی دار، داد دادن. باهوش باش به وقتِ کودنها را از کان، شانس دادن. یک دست و پا چلفتی عقبمانده باش به وقت زرنگها را آش دادن. آب خنک زندان، آتش تبعید باش، به وقت نکند آبها در دل تکان دادن، قربان صدقه دادن. ایران باش به وقت مغزها را فراری دادن. خودت باش به وقت بیخودیها را پر و بال دادن، از پرواز، از مهاجرت، بیم دادن. برقص به وقتِ شادی را حکم دادن. بایست پای حرفت به وقت قهقههی استخوان، به وقتِ جا خالی دادن، به وقت خالی بودن جای دستهگلهایی که بردند، حکم اعدامهایی که بریدند.