حیاتِ مرگ
صدای خون میآید، گویی کاسهی چشمم چاه زمزم شده باشد، گاه مردم را میزنند گاه مردمک را. رییس جمهور اوکراین میگوید، چشمم را بر روی ستم رژیم، بستهام، او چه میداند که ستم رژیم، چشمم را بسته است؟
سرم را تراشیدهام تا مرز، به وقتِ لب گرفتن، آزار نبیند. یک قدم این طرفتر، تنها، همان قدم، آن طرفتر، تنها. این جا کسی اذانِ زن، زندگی، آزادی نمیگوید، میگویند خدمت میخواهد مرا مرد کند. همچنان که همسایه نیز میخواهد خانه و مکتبخانهاش را به نام مرد کند. دارند تعارف میزنند: الجار ثم الدار، اگر همسایه تیر نزند، در خانه، دار میزنند. دروغ میگویند که برای ترک وطن، حتما باید خدمتت را تمام کرده باشی، من این سرزمین، این زمین را ترک گفتهام بی آن که تمام کرده باشم. آقای زلنسکی تبریک میگوید که منِ همدست اهریمن، تمام کرده است. برایش فرقی ندارد شرق ایران و یا شرق اوکراین، میگوید نشان به آن نشان که لباس رزم بر تن کرده باشم.
دیدی در غرب هم، عقل به چشم میشود؟ آخر چگونه باور کنند که دو چشم، سرتر نیست از آن که همه را با یک چشم، نگاه میکند؟ حکم میآورند که سر در گریبان خویش فرو کنید از شرم، مثلِ حجاب، کِرم از خود شماست نه از آن مرد و حکومت شَر.
در این جغرافیای ناکامی که حتی از اعدامی هم کام میگیرند و هر هفت خطی بعد از نوشیدن جامِ زهرِ شصت و هفت، برای یک کام و گامِ انقلابی بیشتر، از دست خط امام، وام میگیرد، دیگر چه عجب که بگویند چشم مرد نمیتواند به زمین بیوفتد، دلِ مرد نباید به گناه بیوفتد، تنِ زن نباید از دهان بیوفتد، موی زن نباید از دایرهی قسمت، بیرون بیوفتد. آری چشمان ما در خزان، در آبان، در اصفهان، در خیابان، روی زمین افتاده بودند، اما این به چشمِ چشم آبیها، اون ور آبیها نمیآمد. آنها به دنبال آزادی نورچشمیهای خود بودند، چِشم در برابر چِشم، چَشم در برابر چَشم. و در این قصاص، حیات و حیاط خلوتی هست برای مرگ، برای خلوت کردنِ ایران از مردم، برای خلوت کردن، با تن مردم ایران.