انا الحق
«این مردم پاک لایق بهترین شادیها هستند و عموماً بدترین غصهها نصیب شان میشود. گویی این تقدیر محتوم ملت شریفمان است. تقدیر سیاهی که اراده ملیمان را سست و ناامیدی را بر کشورمان مسلط کرده. مردم حالا طعم آن شکستهای ملی و اجتماعیشان را پس از آن کودتای شوم با طعم شیرین پیروزیهای شما جبران میکنند».
پیام محمد مصدق از تبعیدگاه به غلامرضا تختی، پس از کسب مدال طلای المپیک ملبورن، سه سال پس از کودتای بیست و هشت مرداد
میبینی؟ حال آن که در این عصر، ما آزادیخواهان، مصدقی را میخواهیم که تختی را بابت شرکت کردن در نخستین المپیک پس از کودتا، بیشرف بخواند. ما خشمگین هستیم و دلی پر از کین داریم. انتظار داریم همه به نظرات ما بها بدهند، بهای نظرات ما را، همه بدهند. قرار بود با شعار زن، زندگی، آزادی، دیگر کسی جرات نکند، در پیادهرو، دیوار بکشد، داخل زندگی مردم سرک بکشد. اما ما با تمام بیقراریهایمان، داریم برای تمام موشهای داخل دیوار و شنودها، هوارا میکشیم. دیوار کوتاهتر پیدا نمیکنیم، دیوار را به فحش میکشیم. به زن، داخل پستو، هم آزادی نمیدهیم، پرستویش مینامیم، زندگی او را به لجن میکشیم. به شیطان اجازهی توبه نمیدهیم، او را از بارگاه آزادیخواهی میرانیم. نمیخواهیم از یک بسیجی، کاوهی آهنگر، از یک طلبه، منتظری، قائم مقامِ مخلوع رهبر، بسازیم. این ما هستیم که تعیین میکنیم نخواندن سرود به ساحلی بودن یا نبودن تیم فوتبال، بستگی دارد. پنج ساعت زندان نرفته، دهان باز میکنیم و به پنج سال، زندان رفتهها وسط باز میگوییم.
اگر در اعتراض به خشک شدن دریاچهی ارومیه و کاریکاتور روزنامهی ایران، آذربایجان، در اعتراضات پس از انتخابات، تهران، در اعتراض به خانههای روی آب، گلستان و لرستان، در اعتراض به احکام زندانیان، حقوقدانان، در اعتراضات پایان آبان، مستضعفان، در اعتراض به کشتار مردم در تشییع جنازه، کرمان، در اعتراض به سقوط هواپیمای اوکراین، دانشجویان، در اعتراض به منع ورود واکسن، پرستاران، پزشکان، در اعتراض به کشتن کولبر و سوختبر، کردستان و بلوچستان، در اعتراض به بیآبی و متروپل، خوزستان، در اعتراض به خشک شدن زایندهرود، اصفهان، در اعتراض به قطعی آب، شهرکرد و همدان، همگی تنها بودند، حالا که برای یک بار، همهی اقوام و طبقات، به خاطر زنان و زندانیانِ سلولی به نام ایران، به پا خاستهاند، کردستان و بلوچستان را باز، یتیمانِ ایران مینامیم و شهرهای ایران را پشت و پناهِ چشم و چراغهای ایران نمیدانیم. میگوییم مردم، کم گذاشتهاند، تنهایشان گذاشتهاند. میخواهیم تاریکی برود اما خورشیدمان توی چشم میزند، توی ذوق میزند. اصلا نگاه نمیکنیم آن که امروز برای آزادی یک قدم برداشتهاست، شاید فردا همقدم ما باشد، همه را قطع نخاع میکنیم. آیا هیچ فکر کردهایم آنهایی که صاحب مرض هاریشان میدانیم، فردای آزادی، با انتحاریشان چه کار کنیم؟
اصلا حلاج اناالحق را چه به خوردن حقوق دیگران؟ او که سرش را به باد داده است، چرا باید توی سر یک عمامهی باد آورده و باد کرده داد بزند؟ چرا باید توی سرش این باشد که او را دار بزند؟
باد، خاکستر حلاجها را از مرز به مرکز خواهد آورد، ما هرگز تنها نخواهیم شد چه روی این خاک چه زیر آن. دست از آزادیخواهی نکش، دست هیچ آزادی خواهی را نکش. بگذار هر کس دست خودش باشد، بهایی که برای آزادی میدهد.