رنجِآزادی، رنجِ آدمیزادی
در هیچ جنبش آزادی خواهانه، مشخص نیست برای رسیدن به آزادی، چه بهایی باید داد؟ باید چه میزان فداکاری نشان داد؟ پس از رسیدن به آزادی هم، هیچ دستگاه سنجشی وجود ندارد که دم و دستگاه قدرت را به آزادیخواهترین افراد بسپارد که اگر چنین هم بشود باز مشخص نیست که آیا آزادیخواهترین افراد، آزادی را برای تمام افراد میخواستهاند و یا تنها برای افرادِ خود؟ گیرم که آزادیخواهترین افراد ستایش شوند، مگر عمرِ کوتاه، دوباره ستانده میشود؟ جبران آن رنجها و دردها در یک دنیای رنجآلود، به چه درد میخورد؟ چه قدر دوام دارد؟ اصلا تکلیف آنهایی که جانشان را از دست دادهاند چه میشود؟ در بهار آزادی، چگونه دلشان را زیر گورهای سرد، گرم کنیم؟
به راستی چه باید کرد؟ شاید هر فرد باید به گونهای برای رسیدن به آزادی تلاش کند که گویی آخرین انسان آزادیخواه دنیا، تا آخر دنیاست، تنهای تنها. شاید بدین سان بار بزرگی از دوش آدم برداشته شود و دیگر نگران سکوت و باری به هر جهت بودن آدمها نباشد. نه از سرنیزهها بترسد که کبکشان خروس میخواند، نه از کبکهای سر به زیرِ برف و نه حتی از سرزنشهایی که او را در راه آزادی ترسو بخوانند. بدین گونه میتوان، هم به خاطر مراقبت از شعار #زن_زندگی_آزادی، بیرون از خانه، در کف خیابان بود و هم به خاطر مراقبت از مادربزرگی که تنها زن زندگی توست، درون خانه، در کفِ خیابان. آری، برای رسیدن به آزادی، نخست باید، فکرت را آزاد کرده باشی، بگذار خون بریزند، آبرویت را بریزند، تو باید ترست ریخته باشد. با چشمبند و بدون چشمداشت، با طاغوت و تابوت، باید چشمانت باز بماند، شاید آخر آن روشنفکری، چشم روشنی تو باشد. نترس، با این همه اشکهای مردم سرزمین من، این زمین هست که جایش را خیس کرده است.