زنده باد باد
اعلیحضرت گمان کرده بودند با عمامه میتوان، چکش و داس را راست کرد و چپها نیز، ذوق کرده بودند که برای مارکس، حمد و سوره، خوانده خواهد شد. کاخ سفید هم برای طرفداری از حقوق سیاهپوستان، نفت و عمامهی سیاه را انتخاب کرده بود. هیچ کس نمیدانست عمامه در آستین، کلاهی گشادتر از تاج و کلاهِ چه، و طناب داری بزرگتر از کروات سرمایهداری خواهد داشت؟
خبری از مصدقِ قجری نبود، همه، قهوهی قجری را نوش جان کردند. دیکتاتور، پیامِ مردم ایران را شنیده، نشنیده، ساواک، مرغ سحر را شکنجه کرده، نکرده، کارکنان سفارتِ امریکا، بشکههای نفت را پر کرده، نکرده، حزب توده، مجاهدین و فدایی خلق، برای اعدام سران رژیمِ قبل، قلب کشیده، نکشیده، تودهی مردم، رای داده، نداده، تمام خلق، به استراحت رفتند. آری این چنین بود که بیست و دوم بهمن را تعطیل آفریدند.
اگر چه قبلهی عالم تشریفشان را بردند اما روح خدا، خودِ خدا شدند و دنیا را جلوی چشم مردمِ این گوشهی عالم، آوردند. عدهای از خر شیطان بالا رفتند و شیطان بزرگ را به دنیا آوردند. چپها دوباره زندان افتادند و به جای خیابانِ شهریور پنجاه و هفت، در خاورانِ شهریور شصت و هفت، زمین افتادند. اگر میکشم، میکشم، آن که برادرم کشت، حقی برای سلطنتطلب قایل نبود، حالا برادران، همان شعاردهنده را میکشتند و سلطنتطلب حقی برای صدای او قایل نبود.
و چون آبها از آسیاب افتادند، ژن خوب شاهنشاه، فیلشان دوباره یاد هندوستان، به فکر برگشت به ایران افتادند. بس که با غلطگیر به جانِ نام شاه در کوی و برزن افتاده بودند، روی شاه را سپید کردند و مردم به غلط کردن افتادند. عدهای گفتند بد همیشه خوبتر از بدتر بوده است در تاریخ، لیاقت ما همان پالان خر بوده است و حزب رستاخیز.
عدهای میگفتند ما را چه به سیاستِ بی پدر و مادر؟ انسان برای لذت آفریده شده است، از لذتِ یک پدر، یک مادر. گور بابای آزادی، ام المصائب هست شعار برابری. صدای تیر هوایی را نشنیدهای؟ چرا هنوز سر به هوایی؟
عدهای میگفتند، عدهی این انقلاب را نگه دارید، بعد از آن، هر چه میخواهید، تا انقلاب مهدی، انقلاب کنید. وقتی علی، خود، قرآن را بر سر نیزه برده است، چون و چرا، چرا؟ تمکین کنید.
و چون مرد و زن از هم، دور، افتاده بودند، کسی اعتراض نداشت به آن که خواهرش کشت. روزی چشمان زن، به در دوخته میشد تا روشن به استخوانهای یک مردِ برگشت خورده از نبرد، شود و روزی با اسید، زمین میافتاد تا چشمچرانی یک مرد را، دهانِ پایین، آب نیفتد. روزی روسری بر سر زن میافتاد و روزی سر زن، زمین میافتاد. یک نفر میگفت چه خوب که دیگر نمیتوانند روسری سرش کنند. یادش رفته بود، زیرِ خاک، تمام تنش را روسری میکنند.
آری جامعه را انسانهای گوناگونی ساختهاند، گونهای سر سبز که سرخوردهاند، گونهای سر به راه که سر به زیرند، گونهای سرسپرده که سر در آخور دارند و گونهای سر بلند که سر به نیست شدهاند. و تو را چگونه امیدی هست از پس این همه سر که برای آزادی، جان دادند و سرانجام خبری جز جان دادنِ آزادی نبود؟
فرهاد دارد میخواند: با اینا زمستونو سر میکنم. تصدقت بشوم این جا زمستان را دوست میدارند، از برای خواب زمستانیاش. اصلا برای همین هست که در ولنتاین به یکدیگر، خرس، هدیه میدهند. و علی را نیز دوست میدارند برای آن که، جای پیامبرشان خوابیده است.
و چه کس میداند عشق، بدون آزادی، آغاز دوران ریاکاریست؟ خواه عشق به یک انسان باشد خواه به یک آرمان. خواه نامش اسلام باشد، خواه جمهوری. همان کلاهی که عاشق به احترام از سر، برداشته باشد، به اختصار بر سر معشوق، گذاشته باشد. و چون عشق را چنین سرهم بندی باشد، عشق به آزادی را، سر و پا، همه بند، و قرارها، برای نخستین دیدار، بر سر دارباشد. تا در شهر یک نفر هم نباشد که سر از پا نشناسد، شوری در سر ، شورشی به پا کند. آری زمستان را سر نمیکنیم مگر آن که داده باشیم، یا سر یا تن. فرقی ندارد از فرودستان باشی یا از نخستوزیران، تن را که نداده باشی، حمامِ فین، زندان قصر، تبعید و حصر، تو را تنهایی، از پا در میآورند. تو گویی به جبران بیست و پنج سال خانهنشینی حضرت علی، علیحضرت، سالخوردگان را خانهنشین میکنند.
و آن جسم دوار تو خالی را نیازی به جواهرات تاج نیست، که همچون سنگآسیاب، با باد میچرخد. با حزب باد، با ثروت باد آورده، با زنده باد بادِ شکم. آری مملکت را به سپاهی از باد سپردهاند و از آن، برای مردم تنها کلاهی مانده است که بر سرشان رفته است، چه دلواپس مردمانی که سفت آن کلاه را چسبیدهاند، مبادا باد ببرد. چه زنده باد مقاومتی.
و آن سوی آب، چه مرغانِ طوفانی، چه تحلیلگرانی، چه تحلیلِ گرانی، نشسته در کشتی نوح و نفخ فی الصوری: هر چه بادا باد، تنها دست ِ خدا بر سر ایران مباد.
به راستی زنده باد باد که همه از این آسیاب به نوبت، نان میخورند.