خزان یا زندان
دنیا همهاش یک زندانه و هنوز مشخص نیست درهای این زندان به کدام سو باز میشوند: به زندانی اندرونیتر یا زندانی بیرونیتر؟ ببین چگونه توی انفرادی، وسط جان کندنِ تو، زمین و زمان کندن تو، از تلاشهای تو برای فرار از زندان، لاشهای باقی میگذارن؟ ته دلت را توی همان اتاقِ خالی، خالی میکنند که آی تافتهی جدا بافته، تمام شد آن قمپزهایی که برای آزادی در کردهای، ببین کلافه شدنت را، کلاف سر در گم شدنت را، گم و گور شدنت را. تویی که راه خروج از زندان، نمیدانی، چگونه بر این دم و دستگاه خروج کردهای؟ آخر آن همه سر اومد زمستان، جان، جان، کردن، وجدان، سرودِ کوهستان، خونِ ارغوان، پرندگان، بشارتدهندگان، خاوران، ایران، وطن، تکرار کردن، چه شد؟ دست آجانها، به پای آقا جان افتادهای.
بیرون زندان، همه چیز جعل و عقل به چشم میشود. چشمها نیز به زیر پا میافتند. به جایی که آلتی در آلتی دگر، جا میافتد. دیگر هیچ سیبی بر سری، زمین، نمیافتد و این خورشید هست که دور زمین میافتد. آن چراغ بازجو را نمیبینی؟ دنبال گور تو میافتد.
همه سکوت کردهاند، یک دقیقه به یک دقیقه، به احترام مرگِ خویش. اما همهی دهانها بسته نیست، زخمها دهان باز کردهاند برای خواندن نماز بارانِ نمک به مساحت رنج خویش. از شهرداری آمدهاند روی آدم برفیها نمک میریزند تا کسی مانع عبور و مرور سلطان نشود. یک نفر خون میریزد تا برایش حقوق ماهیانه بریزند. یک نفر آبِ خویش را روی خون ماهیانه میریزد. تجاوز که زمان نمیشناسد، طهارت که مکان نمیشناسد. راستی که چه خزانی هست بیرون زندان، وقتی آن بیرون، همه عادت دارند به عادت کردن.
به حزب باد بگو شلاقشان را محکمتر بزنند، آخر تو وسطِ خال زدهای. ضد حال زدهای. نقشهی ایشان را به هم زدهای. تو حالشان و خوابشان را به هم زدهای. تو خودت را با محیط وفق ندادهای، قفل، بر آن قفلِ محیطبان زدهای.
#لیلا_حسینزاده