خرمدین و خرمشهر
یوسف مگو خوابت را برای پدر، که این بار پدر برای تو خوابها دیده است. آن نانی که بابا میداد، نعمت خدا بود نباید که زمین میافتاد. بالای سرت گرفت تا پرندگان از آن بخورند. میبینی این بار تو تعبیر خواب نادیدهی زندانی. اسماعیل! دروغ و خشکسالی آمده است، از زیر پای هاجر هیچ زمزمی نمیجوشد. در این جهنم، بهشت نه زیر پای مادر، بلکه میان دو پای زن است، دیگر تو را از شکم مادرت در نمیآورند، این شکم توست که مادر در میآورد. خدای مذکر را ندیدهای که چون خود به دنیا آورد، خود، از دنیا میبرد؟ پس چرا مادر را چنین حقی نباشد؟ سهراب، دیدی که ما آب را گل نمیکنیم؟ دیدی خاک بر سر ما ریختهبودند و نماز باران خوانده بودند؟ دیدی رستم، نوش دارو را از بهر چه کاری میخواست؟ و ای انسان، تو را چگونه دینیست که به جای مصلح، مُثله میخواهد؟ یا چشم و گوشت را میبَرند و یا چشم و گوشت را میبُرند. باید که خون، جلوی چشمانت را بگیرد و با چشم بسته، خون بریزی تا کسی در زمین فساد نکند و گوشت بدهکار نباشد که چه فسادی بالاتر از خون ریختن؟ اما همیشه ریش و تسبیح، طناب دار نمیشوند، گاه سهتیغ و کروات هم گردنت را کات میکنند. همیشه این پدر روحانی نیست که پدر از ما در میآورد، گاه این پدر و مادرِ جسمانیست که ما را از پا، در میآورد. همیشه هر چه میکشیم با حملهی اعراب به ایران توجیه نمیشود، گاه یک نفر عرب ستیز هم پرچم ایران را پایین میکشد. همیشه هر چه نور علی نور هست، از ید بیضای انقلاب و انفجار نور نیست، گاه روشنفکر هم همراه با قابیل شعار میدهد: میکشم، میکشم، آن که برادرم کشت. چه داستان مرغ و تخممرغی شده است، برای سرنگونی دیکتاتور، نخست میبایست هر یک از دیکتاتورهای خانههای ما ملت، سرنگون شوند و برای سرنگونی ایشان، میبایست قوانین و نمایندگان در خانهی ملت خانهتکانی شوند و برای خانهتکانی، نیاز به کسب رضایت دیکتاتور خواهد بود. چه فامیل تلخی دارد این پسر، به گمانم خرمِ خرمدین هم به مانند خرمشهر به کنایه مانده است. چه گرد و خاکهایی که به کام خرمشهر و به نام دین، همچون قطرهای، داخل چشمانمان نریختند. آری ستونهای دین هم مانند دیوارهای خرمشهر پر از گلوله هستند. جامعه تا مرز فروپاشی فرو رفته است و حالا نوبت به منزل پدر و مادر رسیده است. اما تاریخ این جغرافیا تنها اولیای دمِ رومینا اشرفی و بابک خرمدین را نزاییده است. هزاران دست، پدر و مادر داغدار دارد که چون خاکشان میکنند دمای زمین بالا میرود و به غلط، جُرم گازهای گلخانهای سنگینتر میشود. با این که به وقتِ از دست دادن پارههای تنشان، دستشان به جایی بند نبوده است، تازه بعد از مرگشان، میگویند دستشان از این دنیا کوتاه شده است. بگذار از پدر و مادر جهان آرا بگویم، همان کسانی که سر کوچه، هنوز، منتظر آمدن محمدشان هستند و علی و محسن و آن نام و میوهی ممنوعه: حسن جهانآرا. آری به روایت بنیاد بیداد، سه پسر شهید شدند و آخری، آخرِ کار، اعدام. با این که سال شصت، برای چهارمین فرزند هشت سال زندان بریده بودند اما تو گویی طنابهای دارشان تاریخ انقضا داشت. مصرف نمیکردند، بیت المال حیف و میل میشد. ممد نبود تا ببیند تمام درها به روی پدر و مادرش بسته و سقوطِ حاکمشرع آزاد گشته است. آخر، هواپیمای او هفت سال قبل، در اثر خطای انسانی سقوط کرده بود و انتقام شکست حصر آبادان، از او گرفته شده بود. سرانجام، آخرین تابستانِ روح خدا، حسن جهانآرا، به جرم ایستادن در برابر حکومت خدا و در دست گرفتن روزنامهی مجاهدین خلق، حلق آویز میشود. میبینی همیشه پدر و مادرها برای کشتن فرزندشان تلاش نمیکنند گاهی پدر و مادری هم پیدا میشود که برای زنده ماندن او تلاش کند. اما همیشه تلاشها نتیجه نمیدهد. و مادری که نه فرزندش را تحویل گرفته بود، نه جسد فرزندش را، اصرار داشت مادر چهار شهید صدایش بزنند، اما در سرزمینی که سر به دارانِ را به جرم شهادتین نگفتن برای روح خدا، بالا میکشند و سردارانِ همرزم شهید، با شهادتِ دروغ، بالا میکشند، چه مقامی بالاتر از اعدام؟
#رومینا_اشرفی #بابک_خرمدین #محمد_جهانآرا #حسن_جهانآرا #خرمشهر