دوباره ایران، دوباره اعدام
قایم باشک نیست که من به دیوار تکیه داده باشم. دیوار به من پشت کرده است، من هم به تلافی چشمبند زدهام. اما همیشه یک نفر هست که از آدم دلجویی کند. چون دستبند سبز زدهام، یک نفر به جای خدا پشت سر من سبز شده است. حق ندارم برگردم، که اگر هم برگردم باز این خدا را نخواهم دید. این همه رفاه تا به حال کجا سراغ دارید؟ من، دیوار و بازجویم هر سه در انفرادی جا شدهایم. دیوار دهانش را همچون رَحِمی زخمی برداشته است. بازجو هم ماسک نزده است، مخالف حجاب اجباریست. من نیز اسفندیاری هول شدهام، ماسکم را به احترام بازجو، از دهان و بینی عبور دادهام، به چشم، به نگاه حرام، رسیدهام. زبان سرخ را کشف عورت کردهام. نور چراغ را به هر طرف که بخواهد میتاباند، خورشید این جا دقیقا دور زمین میگردد. زمان توی مکان گیر کرده است و من گالیلهی گاگولِ اعتراف نکردهام. اینگار تمام زجرهایی که در زندگی کشیدهام، برای همین امروز بوده است که پا پس نکشم. تو فکر میکنی کی هستی؟ چرا زندگیات را نمیکنی؟ چرا فکر میکنی حتما زندگی باید تو را بکند، تمام و کمال؟ آی بوف کور داری سخت میگیری، گرهای که با دست، با یک دست خط، باز میشود، داری کور میکنی، برای خودت گور، جور میکنی. تنها باید نگاهت را به زندگی عوض کنی، عوضی جان! آن گاه به وقت تجاوز هم از زندگی لذت میبری، نامش رابطه خواهد شد، انسان از رابطه است که به جایی میرسد. من اگر امروز این جا هستم، آمدهام که تو و شاخت را بشکنم. گردن من آن قدر کلفت هست که طناب دار گردنت بیندازم. از این ادبیات کردنی و کرگدنی داشت حالم به هم میخورد. تا دیدند دلم قرصتر از این حرفهاست، چیزخورم کردند. از تمام سوراخهای تنم یک قرص، یک نارنجک، یک مین، یک نفربر وارد کردند. برای امشب این آخرین نفر را هم به هپروت میبردند، دفاع مقدسم را لجن میکردند. فکرم از کار افتاده بود. حالا چهار نفر شده بودیم، من و دیوار، تایپیست و تراپیست. سال، سال کبیسه بود و حکومت سلطان یک روز بیشتر. چیزی نمانده بود به پایان تابستان، به کوتاه آمدن روزها، به فصل پادشاه، به پادشاه فصلها، به پاییزی نازنین زیر دست و پا، به لخت کردن درختانِ ایستاده، درست، وسط خیابان. به مهری که نشسته بود بر دل، به آبان و خون دماغ شدنِ کف خیابان، به آذر و تَنهای نشسته بر خون، شسته با خون، به چکه چکه کردن خون از ناخنهای ناخدا، به قتلهای زنجیرهای هفتاد و هفت، به دادگاههای سر در آخور این مقام و آن مقام برتر، به سرانجام دادگاههای حکومت الله اکبر، به همنام بودن خدا و متهم ردیف اول، معاون قاضی القضات، طبریِ اکبر. قاضی کلاهش را سفت چسبیده بود تا باد سوادش را نبرد. گزارشگر صدا و سیما هم آمده بود و من گُر گرفته بودم. تاثیر داروها از بین رفته بود، دیگر هیچ چیزی تیره و تار نبود، شکنجهها هم مثل موهای من سفید شده بودند. قیامتی بود و تازه فهمیده بودم در آن بازجویی، انگشتان و زبانم به جای من شهادت دادهاند. من را در اعدام شیخ فضل الله نوری و تیرباران نواب صفوی مقصر دانسته بودند و هشتگ نه به اعدام زده بودند. من را به دو بار اعدام محکوم کرده بودند. یک دقیقه مانده به بامداد آخرین روز تابستان. با این که ساعتها را به عقب میکشیدند، اما زمان به عقب برنمیگشت. تنها من بودم که دوباره اعدام میشدم.