آفتاب و باران
دارد آفتاب میزند، دارند یک نفر را دار میزنند. قاضی نگران است نمازش قضا بشود. میگویند آفتاب از مطهرات است، کیف پسر قاضی پر از کرم ضد آفتاب است. از آفتاب برق تولید نمیکنند صورت کارگر بیپناه را به جای سیلی با برقِ آفتاب سرخ میکنند. میگویند اگر بیگناه باشد آفتاب پشت ابر نمیماند، تا پای چوبهی دار میرود اما سرش بالای ابرها نمیرود. اما چه سود؟ که در مملکت امام زمان، امام زنده همان آفتاب پشت ابر است. دارد باران میبارد، دارند یک نفر را تیرباران میکنند. قاضی نگران است مردم دیگر خشکشان نزند. میگویند آب از مطهرات است، کیف دختر قاضی واترپروف است. از آب برق تولید نمیکنند با برق چشمهای منتظر، از خون دل، اشک صادر میکنند. میگویند اگر بیگناه باشد زیر پایش را خیس نمیکند. اما چه سود؟ که در فرهنگ ما ایرانیان، پشت پای مسافر کاسهای آب ریختهاند. داریم برمیگردیم خانههایمان، تمام شد، رادیو سرود ملی پخش میکند، ما قهرمان شدهایم، سر زد است افق، مهر خاوران. به علی گفته باشند فاطمه را شبانه دفن کند. دوباره یاد آخر تابستان، یاد بقیع خودمان، یاد خاوران میافتم. کشتیگیرمان را خاک میکنند و مقامات همه به قوهی قبلهی عالم تبریک میگویند. تو گویی قرار بوده است دور بعد به اسراییل بخوریم. و تو ای انسان، قلم هشتگ زنت را بینداز دور، من نه آفتاب و نه باران، دلم هوای ابری، هوای گرفته میخواهد. بیایید همهی ما را بگیرید و اعدام کنید. بس کنید این همه هوای ما را نداشته باشید، تیربارانمان کنید.