نوید آزادی
داروگ نوید کدام باران را خواهی داد؟ که نویدمان را اعدام کردند. کشتیگیر را کشتند و خاک کردند، اما نمیدانم اگر او شکست خورده است پس چرا دستش را به همراه سر و پایش بالا بردهاند؟ و ما دوباره مثل چوب خشکمان زد، چه چوبهای خوبی، جان میدهیم برای چوبهی دار. اصلاحطلبان بر طبل شادانه خواهند کوبید که جریان سرکوب از خیر اعدام دوم نوید افکاری گذشته است. اساتید بیایید دهانتان را با خاطرهی رضایت ولی دمِ میترا استاد شیرین کنید. شما هم چه انتظارها دارید؟ تمام پدرها که پدر رومینا نمیشوند، گاهی پدر با قتل قاتل فرزند خویش آرام میشود. میبینی ما که بیشتر از نوک دماغمان را نمیبینیم چرا دماغمان را عمل میکنیم؟ گیرم به خاطر بویایی، با آن چند سانت بینایی به باد رفته چه میکنیم؟ بندهی خدا کدام آرام؟ این اعدام خط و نشانی بود برای ناآرامیها. همیشه که از آسمان به زمین نمیبرند، همیشه که هواپیما نمیزنند، گاه از زمین به آسمان میبرند، گاه دار میزنند. هی داریم به خودمان امید میدهیم که از یک جا به بعد، از یک جام به بعد، از یک زندگی به بعد، این همه ماتم تمام میشود. اما تاریخ از ما چند پیرهن بیشتر پاره کرده است. به راستی ما برای آزادی خود چه کار کردهایم؟ آن گاه که نطفهی انسان بسته میشود، سرنوشتش به دهان بستن گره میخورد. یا دهان خودش یا دهان دیگری. نمیشود که لب مرز این دو دهان، ایستاده باشد، باید ظلم را لب زده باشد. یا مظلومی باشد که زل میزند یا ظالمی باشد که ظلم میکند. این دو نباشی زندگی پَسَت میزند، به زمین گرمت میزند، به خاک پَسَت میدهد. همین میشود که سربازهای گاوشان زاییده را میفرستند لب مرز و به آقازادههای دربار میگویند مرز شما زیپ شلوارتان، همان را لب به لب بکنید. آنگاه که ما سرگرم دوستانی موافق از جنس مخالف بودیم و گمان میکردیم با تیرهایی آن سوی خط قرمزها، روی قلب دیوارها، آرش کمانگیر زمانیم، ایشان رفیقانی داشتند که تمام لواسان را به نامشان میزدند. آن گاه که بیماری داشتیم روی تخت بیمارستان و تمام مفاتیح را برای آن امتحان، برای شب امتحان، حفظ کرده بودیم و فکر میکردیم اگر دعایمان برگشت بخورد، لابد درست احساس بیپناهی و رفیقی جز خدا نداشتن را، نداشتهایم، ایشان رفیقانی داشتند که به ایشان نه زندگی در آسمان، بلکه زندگی با هوای بالا شهر، با هوایی نزدیک آسمان را هدیه میدادند. آنگاه که نمیدانستیم نزد چهارشنبهها روسفید میشویم یا نه، ایشان به سر کعبه چادر سیاه میکردهاند. پیری دارد از میان موهایمان جوانه میزند، جوانیما دیگر حرفی نمیزند. ان الانسان لفی خسر َش مال ما، فتبارک الله احسن الخالقین َش مال ایشان. یوسف! این پیرهنها که برادران و زلیخا از تو پاره کردهاند، هرگز تجربه نبوده است. تو در آنها نقشی نداشتهای. داخل این همه زندان تو در تو که نمیدانی درب خروج میگشایی یا درب ورود، نه مظلوم باش نه ظالم. بگذار تو را لب جاده بگذارند. بگذار ماه را، تماشای ماه را حرام کنند. تو با خواندن و نوشتن، با این دم و بازدم، از حیات این قصاص و تقاص این زندگی عبور کن. حتی اگر آزادی را پشت کوه قاف برده باشند. آدمها به وقت رفتن مهربانتر میشوند به جز ارباب که تا جان ما را از سر ناخنهایمان نگیرد نمیرود. تو به فکر درست راه رفتن خودت باش. تو تنها نیستی. بعد از تو افکار آزادت را مثل نفت از زمین بیرون خواهند کشید. به جای این همه زانوی غم بغل گرفتن، نوید بده که در برابر ظلم زانو نخواهی زد. بعد از نوید افکاری چه فکرها که آزاد نخواهند شد. ما هرگز نخواهیم گفت قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید، ما این قفس را از نفس خواهیم انداخت.