آلت دست
رختخوابها را همه در تابوتها پهن کردهاند، مرغهای آسمان به حال ما چشم، تَر میکنند. نفسها همه حبس ابد خواهند خورد، کافیست دردهای ما لب، تَر کنند. چون بنیآدم اعضای یکدیگرند، مرد به تنِ زن و کارفرما به تنِ کارگر رحم نمیکند. تو گویی انسان آلتی بیش نیست که قرار است دست به دست شود. و چون آقا بالا سر، به دین آلتِ دست بودن، تشرف یافتهاست، میگوید اگر من آلت هستم چرا زیردستم آلت نباشد؟ همه باید با خون و آبی که از انسان خارج میشود نجس شوند که اصلا انسان را از علق و ماء مهین، از خون بسته و آب پست آفریدهاند، آبی که خونهای به ناحق ریخته شده را نتواند پاک کند. نباید انسان به دنبال آن باشد که آخر شب، راضی از خودش، سرش را بر بالش بگذارد، باید سری که فکر میکند، کشته باشد و از شب و آخر شب، تنها سری را بفهمد که داخل شلوارش بزرگ و کوچک میشود، نباید که در پوست، که باید در شلوارش نگنجد. برای آن که سر کار بماند نباید سرکشی کند، اگر هم از دستش در برود، خیلی زود باید به پابوس فرمانده برود. از انوشیروان تا حداد، همه عادل هستند، تو را خواهند بخشید. خواه روحانی با گشایش جسمانی باشد خواه مفتاحی که نامش وعدهی روحانی باشد. از تخت جمشید و طاق کسری تا نقشجهان و برج میلاد، از چاه جمکران تا آستان قدس سلطان، این قوم به استضعاف کشیده شدهی ناسپاس، لابهلای آجرهایی که بالا برده، به جای آن که غرور، شُکوه و شاهکار را ببیند، غر زدن، شِکوه و بیکاری خویش را دیده است. زبان بیت، زبان عربی، زبان دربار، زبان فارسی را خوب بلد نبوده است، نمیدانسته است وقتی میگویند مستضعفان زمین را به ارث میبرند منظورشان بنیاد مستضعفان هست. اصلا وقتی میگویند بنیاد مستضعفان، مستضعفانش مثل مَلای طلا ملا، بیمعنی خواهد بود، برای آهنگین شدن کلام آمده است، طلایش به بنیاد میرسد و مَلایش به فرودستان مُلّا و مولا. مردم روستای ابوالفضل اهواز شلوار خویش را پایین میکشند، تا جای گلولههای ساچمهای را نشان دهند، چه قدر اشتباهی آدرس میدهند نه سیگار طبقهی روشنفکر ما با این جنس پایین کشیدنها روشن میشود و نه مردم عزادار ما یک ابوالفضل بیشتر میشناسند. تجاوز به خانه و همخانه فرقی ندارد، فکر نمیخواهد که میان مامور و معذور با روشنفکر معترض تمایز قائل شویم. گویی ما همه از میان خون و آب به دنیا آمدهایم تا با بُت آلت بیعت کنیم. حسین را عزاداریم که میان تن و سر او، از نینوا تا شام فاصله انداختند، فراموش کردهایم تو سری خور بودن خویش را، سری که به تن فرمان نمیدهد، تنی که به سر نافرمانیاش را پاسخ مثبت نمیدهد. ما از سایهها ترسیدهایم، سایهی مرد بالا سرمان در خانه، سایهی مافوقمان در کارخانه، سایهی ظلالسلطان در این نصف جهانِ پر از ستون و بتخانه. جهانی که فقط نیمی از ما را آدمیزاد میداند رنج بالذات دارد. حوا زاییده است و ما را آدمیزاد صدا میکنند، تو بگو همین شکایتنامه اشکال دارد. و در این میان تنها کسانی که از شی بودن آزاد شدهاند، با بیعت نکردن و نه گفتن خویش، قادر به روشن کردن شمعی هستند که هیچ آلتی نتواند جلوی آن را بگیرد و سایه بیندازد. باشد که در جامعه به یاد قربانیان جنسی، جسمی و روحی شمعی روشن کنیم. دختر آبی پشت درب نماند، چراغهای ورزشگاه را خودمان روشن کنیم. باشد که از حسین نه گفتن بیاموزیم و نه تشنگی دو قطره آبی که از دست ابرها و سایهها میریزد.