فوت کن ای فوت کرده
او شیطانی بود که هزاران سال خوب بودن را به اختیار برگزیده بود و آن گاه که خواستند خوب بودنش را به مانند فرشتگان اجباری کنند از سجده سر باز زد. او نمیخواست به سربازی برود. قانونمدارترین سر ، یک شبه راه آنارشیستترین سرپیچیها را طی نمود. و چه ترانهای زیباتر از صدای خوش زخم و شلاق بر تن؟ آنها نمیخواستند اما هر دو دست آن مست مصلوب، داد میزدند که ما بچه مثبتیم. حتی سیبی دستش ندادند تا بهانهای جور کنند. و چون نطفه بسته شد دهانش را نیز بستند. از بیست و هفتم اردیبهشت سال جنگ جنگ تا پیروزی، سی و شش سال گذشته است و اگر او در هجده سالگی، به جرم کشتن خویش و رسیدن به سن قانونی، اعدام میشد و دوباره برای رنج کشیدن از نو به دنیا میآمد، حالا دوباره وقت اعدامش شده بود. حالا که از دوم خرداد بیست و سه سال میگذرد، او دوباره یاد آن دوم خرداد بیست و سه سالگیاش میافتد. مرخصی چهل و هشت ساعتهی عصر چهارشنبه که مثل یه تکه استخوان جلوی زندگی سگی سربازهای پادگان انداخته بودند و دیگر اتوبوسی نمانده بود تا او را سوار کند. به نظرش آیهی ان مع العسری یسری بر خلاف ظاهرش، ناامیدکنندهترین آیه به نظر میرسید، چرا که نمیگفت بعد از هر سختی، میگفت همراه با هر سختی یک آسانی وجود دارد، یعنی طلبکار گشایشهایی میشد که چشمانش ندیده بودند. سرانجام سر جاده یک اتوبوس میایستد تا کمر او را بیشتر خم کند. میگوید آن آخر برای او جا هست. اما منظورش از آخر، آخر دنیاست. مسافران میخواهند فیلمشان را از مانیتور ببینند و او تنها دارد نقش یک مانع، یک چوب خشک، یک شیء را بازی میکنی. به او میگویند اشکالی ندارد روی همان پلههای درب عقب بنشیند. همیشه تصورش از سربازهای کچل، آدمهای بیخیالی بود که چون سرشان استعداد فکر کردن و درس خواندن نداشته است یک کلاه بر سرشان گذاشتهاند. حالا او هم یکی از هزاران سرباز، کارگر و زنی شده بود که با پوشیدن لباسهای متحدالشکل، در نگاه جامعه نه یک نفر بلکه جزیی از یک نفر محسوب میشدند. برای همین بود که ارزش یک صندلی اتوبوس را هم نداشتند. از راست میپرسیدی میگفت پول تمام آن لباسها را من دادهام و از چپ میپرسیدی میگفت چه خوب که در بخشی از جامعه به مساوات و وحدت رسیدهایم. و او میخواست چپ و راستش پیاده شوند. یک عدد تنی که نمیخواست فرد بودنش را با فریبِ احترام کلمهی شما تاخت بزنند. سوار یک سواری میشود، بیخیال شخصیتی که سقف داراییاش، کرایه نشستن کف اتوبوس بود. از تمام سوغاتیهای غرب برای او تنها یک روزنامهی شرق مانده بود. او که یک هفته قبل از آن، زیر یک چراغ روشن، شب روز میلادش، نگهبانی از دستشویی را تجربه کرده بود باورش نمیشد با خرید یک روزنامه بوی روشنفکری بدهد. صفحهی نخست، تصویری از خاتمی، از پشت خاتمی، با عبای سوخته، با زمینهی سوخته. هنوز تازه دو سال از دولت هالهی نور گذشته است، اما در تصویر روزنامه همه چیز خاموش بود، حتی همان پیامی که میخواست بدهد. هنوز از هشتاد و هشت، از کوی دانشگاه، از کهریزک، از عاشورا، از حصر، از وعدهی رفع حصر، از کبود شدن دستان، از بنفش شدن نوک انگشتان، از تکرار به قصد کور کردن آن چشم دگر، از خاتمی تدارکاتچی خارج از پاستور، از وزارتخانههای شیعه و مرد، از یک سیلی به صورت ملت و یک چک سفید امضا به رهبر. از آی بچهها! امشب زیر سقف بدون شام، از آی بچههای شام! امشب بدون سقف. از دی ماه نود و شش، از آبان نود و هشت، از ترسِ رفتنِ شیشه در پا، پا در هوا کردن پابرهنگان، از نذری مرگ برای تمام طبقات، السلام علیک یا هواپیما، از جعبهی سیاه و ارث سپاه، از شادی روح آبروی سردار، آه، ناله و صلوات، از کرونا رفته راهپیمایی و انتخابات، از طرفدارِ نظام شدن ویروسها، از یکدست شدن آفتابه به دستهای مجلس پیشوا، از شستن دستها با آب، از گرفتن جانها کف دست، خوزستان، از شرب خمر حرام، از آب شرب حرام، خوزستان، از قاضیِ نخست پول گلولهها را بدهید، نخست دسته گلهای بیتالمال را آب بدهید، از قتل میترا استاد، از تظاهرات ضد قصاص از سوی جبههی ملی که نه، از تظاهرات ضد قصاص یک شهردار پولدار از سوی اصلاح طلبان، از قتل دختر آبی، از تنی که به آزادی و عدالت نرسید، از قتل رومینا، از بریدن سر ماه با داس مَه نو، از سر بریدن سرپیچی، از ناموسی که از جان و مال تفکیک بود، از کربلایی که حسینش مونث بود، از اسماعیلی که خدایش طرفدار گوسفند بود، از پردهای که اگر افتد دختر از دختر بودن و پدر دختر از مرد بودن میافتد. هنوز از هنوز، از دیروزِ بهتر از امروز، خبری نبود. هنوز ایران، خاورانِ خاورمیانه نشده بود، تاریخ نخواندن او مثل روز روشن نشده بود. هنوز نمیدانست دههی شصت هم همین گونه بوده است. هنوز فکرش را نمیکرد به مرحمت قنداق تفنگ برادران، شاه دیکتاتور از توی قنداق آزادیخواه میشود. هنوز فکر میکرد آدمی را میان ذوق کردن و دق کردن آفریدهاند، هنوز نمیدانست بیسوادیاش ذوق کردن را رایگان بخشیده است. مثلا این که ذوق کند برای متولد سال شصت و سه، سی و شش سالگی اتفاق بزرگیست، چرا که در تقابل عمر و سال تولد، جای یکان و دهگان عوض شده است و نداند که این اتفاق در تمام سالهایی که دو رقم تکراری دارند برای متولدین سالهایی که مجموع یکان و دهگانشان برابر با آن رقم تکراریست رخ میدهد. و یا در بچگی ذوق کند که نامش خاتم پیامبران و خاتم معصومین، یک عدد محمد مهدی میباشد و در بیمارستان عیسی بن مریم در نیمهی شعبان به دنیا آمده است و نداند که آدمی را به انتخابهای خودش میسنجند. میبینی هیچ چیز مبارک و میمونی رخ نداده است، این زندگی میمون ما در جهت معکوس رو به تکامل نهاده است. فوت کن شمعهای عمرت را ای فوت کرده.