شب یلدای بیدادخانه
دیگر چیزی نمانده بود تا سر اومدن پاییز، تا سر بریدن پاییز. میگفتند جوجهها را آخر پاییز میشمارند و در این میان آدمهایی که نمیتوانستند جوجه داشته باشند خود به جای جوجه در صف میایستادند تا چیزی از قلم نیفتد. آن موقع از سال هنوز هم نمیدانستیم به وقت شمردن چند نفر از آبان به بعد کنار ما نبودهاند؟ چند نفر از زندان به بعد مشترک مورد نظر در دسترس نبودهاند؟ چند نفر از نیزار به بعد زار زار گریستهاند؟ چند نفر از داروخانه به بعد دیگر به خانه برنگشتهاند؟ چند نفر از باران به بعد با شب ادراری مسئولان خواب، خوب خیس شدهاند؟ چند نفر از کوهستان به بعد میرزا کوچک خان خفته در دل برف شدهاند؟ یک نفر داشت در تاریخ مینوشت که امسال هم نتوانستیم این فصل را از دست پادشاه بگیریم و هنوز هم میتوانند پاییز را پادشاه فصلها صدا بزنند. با این همه درد نان انسانهای گمنام، جنون نوشتنم گرفته است. ما نیامدهایم که از خود رفع اتهام کنیم تا نمرود باور کند به او هیزم تر نفروختهایم ما آمدهایم بگوییم نمرود نمیخواهیم، از اول هم نمیخواستهایم، از مشروطه به این طرفتر نخواستهایم. و چه قدر این واژهی مرگ واژگون شده است، چه بسیار مردمانی که مردهاند اما زندهاند و چه بسیار انسانهایی که زندهاند اما مردهاند. به این لغت مرگ بگویید از تمام لغتنامهها برخیزد و این همه آدرس غلط ندهد. چه کسی میگوید #فرهاد_خسروی مرده است؟ او دستش را مشت کرده است و دارد گل یا پوچ میکند. پوچی این زندگی مال تمام شمایی که بدون تلاش تنها در اثر یک اتفاق #کولبر نشدهاید. و گل زندگی یا بهتر بگویم کل زندگی از آنِ آن گل پسری که برای زنده ماندن منتظر هیچ اتفاقی نماند. دلمان را خوش نکنیم که از امروز به بعد روزها بلندتر میشود، سرزمینی که نفهمد بدن عریان در ماهشهر و تن پوشیده با برف در مریوان نشان صلحطلبیست همان به که خورشید را نبیند تا لااقل گردش ایام راستش را گفته باشد.