بنبست
وقت تنگ است و با این همه تنگدستی، زندگی هم تمام قد خِنگ به نظر میرسد. زندگی آن قدرها نمیفهمد که بیست و چهار ساعت شبانهروز برای یک زندگی شرافتمندانه و خردمندانه کم است. باید از همه چیز بزنی تا مثلا آخر سگ دو زدنت یک تکه نان جلویت باشد و یک تکه استخوان جلوی دیگران نباشی. نه وقتی برای خواندن و نه وقتی برای نوشتن. همان دو فعلی که در ابتدای زندگی همه برایشان دست و پا میشکستند، اما اینگار آن هم از برای حساب و کتاب و پول و زندگی ورشکسته بوده است. قطار کلمات از روی ریلهای کاغذ عبور میکنند و بی آن که نقطه سر خط برسند به اسفل السافلین سقوط میکنند، جایی که دیگر هیچ خوانندهای آنها را نمیبیند. جایی شبیه آن سوراخهای تو پُر کتاب حسابان میان دو سوراخ خالی، نقاطی که تابع حد دارد ولی حد و مقدارش برابر نیست، معلق در هوا. جلو رفتنت نیز مَثَل آن وزنهبرداری باشد که دارد مدام زانویش خم میشود و اعتراض دارد به هیئت ژوری. خوش آمدید، اینجا جشنهای دو هزار و پانصد سالهی هالووین است. تمام سال چهرهی ترسناک خویش را در آیینه میبینیم و با اعتکاف در غار حرای خویش به رسالت ناامیدی مبعوث گشتهایم. طناب دار دیدهاید؟ عزادار چه طور؟ آن را که حتما دیدهاید. چهار پایه زیر پا، پا در هوا، آتش به اختیار ندیدهاید؟ امید، نخ تسبیح این زندگی، گفتند پارهاش کنید، ندهید دست مشتری. سرها را مثل گلدان روی طاقچه چیدهاند و منتظر گل دادنشان نشستهاند نه برای تماشا برای چیدن. چراغها خاموش میشوند، شمعها دود میشوند، ماه به آخر میرسد، کوچهها تاریک و باریک میشوند و در آخر، انتهای یک بنبست گیر میکنی. زورگیرها لختت میکنند، موهای سرت را یکی یکی میکَنند. آنقدرها فرق خرس و آدم خرس گنده را نمیدانند برای همین است که فکر میکنند مو کندن از خرس غنیمت است. پایینتر میآیند نباید رسانه جرات کشف عورت از حکومت را داشته باشد، دو حس بویایی و شنواییات را به خون، به لجن میکشند، شروع به مُثله کردنت میکنند، گوش و بینیات را میبُرند. با این خونبازی، با این بازی، زبانت سرخ شدهاست، با آن پُز آزادی بیانت را میدهند. لابد تا حالا کمتر صدای خون شنیدهاید، آدمی احساس میکند زمستان پنجاه و هفت شده است و زندانیان سیاسی دارند فوج فوج آزاد میشوند. میبینید آدمی تا کجاها میخواهد به خودش امید دهد؟ هر چه روحم بالاتر میرفت دستان ایشان پایینتر میرفت. حالا رسیده بودند به فتح الفتوح، به فتح دو قله. میگفتند زن را چه به شیرزن بودن، نهایت کار زن شیر دادن است. از این جا به بعد یک تَن، یک تُن آه شده بودم و آنها هم مسبوق به سابقه از آه مظلوم نمیترسیدند. از خودشان میپرسیدی حس پا گذاشتن به سرزمین موعود را داشتند، خود را قوم برگزیده خداوند میدانستند. تصورش سخت بود که خشونت ایشان از من عریانتر و سه ثانیههای اتاق خوابشان از عمر من طولانیتر بود. دلم میخواست بنویسم، آلت، قلم باشد و آغوش، صفحهی کاغذ. اما هنوز سریعترین راه ارتباطی میان بشر برق چشمان بود. همان برقی که نیاز به سنکرون شدن با کشور همسایه نداشت. چشمانم از قلم افتاده بود، با همانها میتوانستم بنویسم مثل چشمان ندا آقا سلطان. از کوچهی کناری فریاد میآید میکُشم میکُشم آن که برادرم کشت. اینگار آمار ما زنان هنوز در میان کشتهها حساب نمیشود. گویا حق کشته شدن هم نداریم. چرخ زندگی مردم نمیچرخد، سانتریفیوژ نمیچرخد، یک نفر نیست که بگوید چرخهی خشونت هم نچرخد؟ صدای من در گلوی این بنبست گیر کرده است، کاش کسی باشد که رسانه باشد. که حرفهای من از زبان او باشد. کاش در جامعه بسته لااقل پایان ما باز باشد. برای باز یافتن راه نجات از این بن بستها.