شرافت
کارخونه، داروخونه، غسالخونه، خونه به خونه، خون بالا میآوری و حکومت شرعی تو را نجس میشمرد. از جنسِ نجستر باشی میگوید حق نماز خواندن هم نداری، تو را چه به حرف زدن با خدا؟ با همان نخوت تو را تجسم شهوت میداند و در باب ورود به دستشویی مشغول استخاره میشود که نخست کدامین پای را بر زمین نهد؟ یک نفر میگوید با همان پا که تو را بر زمین زده است. با همان پا که تو را له کرده است و طبقهی فرودست درست کرده است. خط موزاییکی برجسته در پیادهرو، مخصوص کسانی که مردم را نمیبینند و مردم نیز ایشان را. خطی که از یک جا به بعد حالش را نداشتهاند بیش از این به حال نابینایان پیادهرو فکر کنند و مثل تمام پروژههای این مملکت نیمهکاره رهایش کرده بودند. او که چشمانش در اسیدپاشیها سوخته بود بیشتر از هر کس دیگری بوی سوختن اذیتش میکرد. من به او گفته بودم بیرون نرود، اگر صدا و سیما میگفت روشندل عزیز به جامعه برگرد برای آن بود که میبایست برنامهاش بوی گل و بلبل میداد، میبایست به من و تو امید کاغذی، دستوری، اتاق فرمانی میداد. اصلا گیرم که گفته بود به خیابان برگرد، منظورش که این روزهای آبان نود و هشت نبوده است. اصلا مگر گوش او به حرف روانشناس چند ماه قبل صدا و سیما بود؟ و برادرش که شیرین زبانیاش در هجده تیر هشتاد و هشت عود کرده بود و پاهایش را در بازداشتگاه کهریزک از ترس پیشرفت مرض قند قطع کرده بودند. به او هم گفته بودم بیرون نرود. او که روی ویلچر زمین خوردن مردم را بیشتر از هر کسی میدید و چون پایی نداشت پایین تنهای هم برای نشانه رفتن به دست نیروهای امنیتی نداشت. تمام اصلهای علت و معلول کتابهای فلسفی مرا تنها به یاد معلولین خانهام میانداخت. به آنها گفته بودم بیرون نروند. شهر مثل دل من آشوب بود و ماشینهای آبپاش نه بنزین داشتند و نه آب. بچهبازی که نبود تا تفنگ آبپاش بیاورند. وقتی خواهر و برادر با هم بیرون میرفتند یکی راه را نشان میداد و یکی راه میبرد. اما این برای فرار کردن کافی نبود. اصلا چرا باید فرار میکردند؟ آنها که وامی نگرفته بودند تا بخواهند اقساطش را با عمر نوح پرداخت کنند، درآمدی نداشتند تا بخواهند مالیاتش را فرار کنند، میزی نداشتند تا بخواهند زیرمیزیاش را دریافت کنند، تفنگی نداشتند تا بخواهند حرفشان را توی کلهی مردم کنند. یک ویلچر بود و یک عصای سفید، تنها میتوانستند همانها را وسط خیابان پارک کنند. یک حقوقی بود برای معلولان که آن را هم، چون زیستنی نبود بهزیستی زیر بارش نمیرفت. داروخانه میگفت با ما بحث نکنید، دست ما نیست، سیستم میگوید تحریم است، مصوبهی مجلس است که اولویت دارو با کسانیست که امشب مجلس ترحیمشان است. عدالتخانه میگفت سرانه تولید زباله هر فرد در شمال تهران هزار و دویست گرم در روز و سرانه تولید زباله هر فرد در جنوب تهران هفتصد گرم در روز است، آشغالهای دوستداشتنی چرا ریخت و پاش نمیکنید؟ چرا این همه زباله کمتر تولید میکنید؟ ما از زبالهها برق تولید میکنیم، اصلا برق کارخانهها را از همین راه تامین میکنیم. چرا کارخانهها را تعطیل میکنید؟ به بچهها گفته بودم بیرون نروند، هوا سرد است، سرما میخورند. هوای آزاد، هوای آزادی اصلا برای حالشان خوب نیست، سرشان به سنگ میخورد، تیر میخورد. اما چه میکردم وقتی سر به هوا تربیت شده بودند و سرشان توی لاک خودشان نمیرفت؟ تمام کلاهها از سرشان میافتاد من چگونه سرشان کلاه میگذاشتم؟ در صدا و سیما میگفتند هر کس بر علیه حکومت از خانه خروج کند محاربه با خداست و بر اساس نص صریح قرآن باید دست و پای او را به خلاف قطع کنند، چه میدانستند فرزندان من ایشان را خدای آیهی سی و سه سورهی مائده نمیدانند، آنها آیات صد و بیست و چهار اعراف، هفتاد و یک طه و چهل و نه شعرا را نیز خواندهاند و این قطع کردن دست و پا و به صلیب کشیده شدن را از زبان فرعون خطاب به ساحران تازه ایمان آورده شنیدهاند. هر دوی آنها یک بار آخر دنیا، غمگینتر از غروب پاییز را دیده بودند، من چگونه آنها را میترساندم؟ دارند زنگ خانه را میزنند، به گمانم برگشتهاند. گروگانگیرها میگویند برای تحویلشان باید پول بدهم. دارم فکر میکنم کپسول آتشنشانی واحد ما چه قدر ارزش دارد؟ توی این شرایط حتما به دردشان میخورد. ساعت دیواری خانهی ما فقط باتری ندارد ولی خب خوب که کار میکند. ناگهان از دهان یک نفرشان میپرد تحویل خودشان که نه، تحویل اجسادشان. چشمانم سیاهی میرود، قطع نخاع میشوم. آخر آن همه خون جگر کار خودش را کرد، جگر گوشههایم غرق خون شدهاند. عین نجاست، کافر اندر برابر کافر شدهام. هی میگویم دمتان گرم، اما سردخانه به حرف من گرمشان نمیکند. من که گفته بودم بیرون نروند، لابد آن قدر نترسیدهاند که زندگی جرات نکرده به ایشان دروغ بگوید، چهره از نقاب ظالم کشیده است. اما به چه قیمتی؟ به قیمت چهره در نقاب خاک کشیدن تمام داراییهای من؟ نگویید بنزین گران شده است بگویید زندگی با شرافت گران شده است.