دختر آبی
از آن روز که اسماعیل بخشی خبر از آتشسوزی چهار تا کارگر داد تا خودسوزی دختر استقلالی، صدا و سیما تنها آتش گرفتن سطل آشغالهای سال هشتاد و هشت را نشان داده است. دختری که در هوای آزادی و رنگ آبی دویده بود اما به او گفته بودند ذهن ما عقبماندهتر از آن است که تو این همه جلو بیایی. برو عقب، برو عقب، از پشت میلههای ورزشگاه، از این خط مقدم و خط قرمزی که برایت ساختهایم به همان اندازهای که جلو آمدهای از جای نخستت عقب برو، برو پشت میلههای بازداشتگاه. روبروی دادسرا یک آن گمان میکند آتش به بیگناهیاش شهادت خواهد داد. چه میدانست سیاوش پسر بوده، جنس برتر بوده است. آیا کسی میدانست چه قدر نیهای وجود او از جدایی مرد و زن شکایت کردهاند و چون کسی صدایشان را نشنیده است، نیستان را به آتش کشیده است. و تنها از مچ به پایین پای او، قلب دوم او، سالم میماند، آخر هر چه باشد او جنس دوم است. اصلا میبینی سر سفرهی طبقات پایین دست، مشتقات پاییندستی نفت همین گونه میرسد برای آتش گرفتن گونهها، خاکستر شدن و به باد رفتن، شاید این جوری به آزادی برسند. و یا آن کارگری که از گرم کردن خانه و دل همسُفرههایش ناامید و روسیاه شده و خودش را یعنی یکی از زغالهای کارخانهی نیشکر را سوزانده است، به راستی آن نی را چه به شهد و شکری کز زبان صاحب نیشکر میریخت؟ اما مگر آتش روشن کردن این کارگر و آن دختر، به چشم رانندهی قطار انقلاب آمده بود؟ دهقانهای فداکار روزگار ما دیر وقتی بود که از کتابهای درسی حذف شده بودند. حالا در چنین جامعهای که حاکمان مردم را برادران دینی خویش میپندارند و بر دست ایشان آتش میزنند تا از بیت المال چیزی نخواهند اسماعیلی ظهور میکند که در هفت تپه، در سعی صفا و مروه به دنبال برداشتن سنگ از دهان کارگران هست تا کارخانهی نیشکر کارخانهی زغالسنگ نشود. حتما دیدهاید دست بچهای که از آتش نمیترسد، آتش میزنند، این حکایت اسماعیل میشود و شوک برقی. اما این بار پلاسکو و سانچی نبود که بر مرگ لعنت بفرستند، اسماعیلی بود زیر تیغ که بر زندگی لعنت فرستاده بود، باید کاری میکردند که دیگر کسی به change امید نداشته باشد، همه به دنبال دلار و exchange باشند. قاضی چهار ده سال زندان برای او میبُرد اما اینگار که ساحرانِ دربار فرعون را به بریدن دست راست و پای چپ تهدید کرده باشد، با تهدید بیشتر، خود از ایمان اسماعیل بیشتر میترسد، هر کاری که دلش بخواهد میتواند انجام دهد اما میبیند که بازنده است. یک شهر دیدهاند که الههی عدالت چشم بند زده است. ققنوسها قیام میکنند، تیغ نمیبرد، دیگر هیچ تیغی نمیبرد، امید اسماعیل زنده میماند. قاضیالقضات هم یاد انصاف میافتد اما دختر آبی از دنیا رفته است، نوش دارو بعد از مرگ سهراب، تمام تن اسفندیار مغموم و معصوم چشم میشود، زندگی لعنتی تمام میشود، اندکی صبر سحر که نه، مرگ سحر نزدیک میشود. درب آزادی را به رویش باز میکنند، درب آزادی از این دنیا را.