امام حسین
اینگار دم در این دنیا یک نفر ایستاده است و به دنیا آمدنت را منوط به گریه کردن کرده است. گویا میخواهند صدای اعتراضت را تست کارخانهای کنند. اما در فرهنگ تبلیغی این روزها آن دنیا را هم به بهای گریه کردن میدهند. با این تفاوت که این بار تقسیم کار کردهاند صدای اعتراض تو را نمیخواهند بشنوند، حسین به جای همهی ما اعتراض کرده است، تو تنها گریه کن. گریهی تنهایی نه، در جمع گریه کن، تا گریه کردن یک فرهنگ شود. بچه بودم به چشمانم ملتمسانه نگاه میکردم که آبروی مرا نزد امام حسین نبرند، تا آن جا پیش میرفتم که ممکن بود برای گریه نکردن گریهام بگیرد. یک احساس تنهایی و گناه در میان فشار افکار عمومی و بلندگوی عقل کل. هر چه مداح با زیاد کردن پیاز داغ گناهان مردم، اشکهای بیشتری از ایشان میگرفت من هنوز روی آن سوال گیر کرده بودم که مگر من چه گناهی مرتکب شدهام؟ کشیشهای وجودم کلافه میشدند و اصرار داشتند لااقل یکی از لامپهای مراسم روشن شوند. و آن گاه که روضهخوان فریاد میزد الان وقت مزد گرفتن از اربابتون هست، احساس میکردم برای کار نکرده و عرق نریخته نباید انتظار مزد داشته باشم، آن هم از واژهای به زشتی ارباب. بیشتر داد میزد هول میشدم و معدل بیستم را از امام حسین میخواستم. خدایم هم آن قدر حسود نبود که بگوید چرا از من نخواستهای؟ من بیست میشدم و شرمنده که حتی ته دلم امام حسن را بیشتر از امام حسین دوست میدارم. آخر احساس میکردم آن که به او کمتر توجه میشود مظلومتر است. داشت همه چیز خوب پیش میرفت که ناگهان داغ یک شکست تمام اعتقادات توی سرم را خشکاند. حَسَنَین و خدایی که یک زمانی برای استجابت دعاهایم به یکدیگر تعارف میزدند همگی جوابم کردند. حسین دیگر به چه درد من میخورد؟ کمکم دردهای آدمهایی را میدیدم که مصیبت فروان دیده بودند و هیچ اسمی از ایشان در تاریخ نبود. حتی زینب ایشان نیز حق آزادی بیان نداشت. تشیع با سوگلی خود این همه پر پر شدن گلها را ندیده بود. اما چرا من باید از حسین کینه به دل میگرفتم؟ کل یوم عاشورا کل ارض کربلا از زبان سپاه یزید گفته میشد و ایشان بودند که با حسین حسین گفتن سر از تن حسین جدا میکردند و چه مظلومیتی بیشتر از این که حسین را از چشم تمام زجر دیدگان و معترضان تاریخ بیندازند؟ حسین را باید از نو میشناختم، حسین من که تا دیروز بر تخت نشسته بود و از امثال من مالیات اشک میگرفت امروز به جای پیاده کربلا رفتن، در تمام اعتراضات کارگری، دانشجویی، معلمان، زنان و مستضعفان کنار مردمم بود. حسینی که در پاسخ به تظلمخواهی مردم کوفه حج خانهی خدا را نیمه کاره رها کرده و با سر آمده بود. حسینی که سرنوشت یک ملت را به بیعت نکردن خویش با یزید گره نزده بود. حسینی که اصرار به بهشت بردن مردم بد عهد کوفه نداشت. حسینی که به وقت بستن راه برگشت امان نامهای امضا نکرده بود. حسینی که شب عاشورا مقام آزادی و حقالناس را بالاتر از شهادت دانسته بود: هر که حقی بر گردنش هست و یا میخواهد برود، برود نه آبروی او میرود نه امید من از بین میرود. چشمان من بدون اشک به دیدن حسینی روشن شده بود که مرتدترین دیندار عصر خویش بود و آزادی و عدالت را با هم میخواست. حسینی که به تمام ستمدیدگان تاریخ امیدِ عمری بیشتر از عمر ستم را میداد.