مازیار ابراهیمی
از بالا که به پایین نگاه میکردم سربازان گمنام امام زمان کار خویش را رها کرده بودند و به کمک بچههای تفحص آمده بودند، در تن من به دنبال استخوان دست و پا بودند. از پایین که به بالا نگاه میکردم استوری خودم را میدیدم، کابلِ برق خوردن و روشن نشدن. زمان نمیگذشت، نه آن که زمان شبلیوار تنها گِلی اندازد، او هم ایستاده بود و کابل میزد. با این که آنها دنبال استخوان و یک لقمه نان بودند من را سگ جان صدا میکردند. گویا به جبران طاق کسریای که موقع تولدم تَرَک برنداشته بود عزم کرده بودند استخوان پایم تَرَک بردارد. عقلم سوراخ شده بود نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. حتی اون قدر فرصت نداشتم که پیش خودم فکر کنم در اون لحظه ناامید هستم یا امیدوار؟ منی که عاشق تلاش و صبر کردن بودم با آن حجم از کلافگی تمام اخمها و خَمهای عالم را به ابروانم راه داده بودم و فقط میخواستم تمام شود. میخواستم اعتراف کنم به قتل تمامی نخستوزیران شاه، رزمآرا، منصور، هویدا، بختیار. به ترور نافرجام فاطمی، حجاریان، به قتلهای زنجیرهای، پدر، پسر، روحالقدس فلاحیان. به انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، به انفجار دفتر نخست وزیری، به انفجار حرم امام رضا. به قتل رییس علی دلواری، به توپ بستن مجلس، محمد علی شاه دلبخواهی. به کور کردن چشم پسران شاه عباس و نادر شاه، به کور کردن چشم مردم کرمان و استعدادهای مردم ایران، به فراری دادن دانشمندانی که از ایشان یک هسته هم در ایران نکاشتهاند، به قتل دانشمندان هستهای. آن منی که داشت اعتراف میکرد دیگر برایش مهم نبود در چندین حکومت چندین بار اعدام خواهد شد، برای تمام شدن یک مرگ کافی بود. بیرون بازداشتگاه همه از ترس شلوارهایشان را خیس کرده بودند، دیگر اگر جرقهای هم رخ میداد، جامعه آتش نمیگرفت. حالا که بیرون زندان مینویسم یک وقت گمان نکنید مردم برای آزادی من کاری کردهاند یا سر و کلهی قیام سیاهکل سفیدبختی پیدا شده یا با شنیدن پیام مردم ایران زندانیان سیاسی آزاد شدهاند، تنها اختلافات خانوادگی صاحبخانههای خوبم، من را از خانهشان بیرون انداخته است. صدا و سیما دیگر مستند کلوب ترور پخش نمیکند، وزیر بهداشت خبر میدهد به جای واردات استنت قلب دو میلیون یورو کابل برق وارد کردهاند.