وقت
میگوید خسته نباشی، گوشهایم جور دیگری میشنوند: آی خسته، ای کاش دیگر نباشی. چه گوشهای بدبینی دارم، لابد از همنشینی با دندانهای عقلم بوده است. خسته نیستم، یعنی هیچ گاه خسته نبودهام. با این که ناامیدی راستگوترین پیامبران بوده است، یک روز هم زندگیام را خرج یاس فلسفی نکردهام. تلخ نوشتهام، اوقات تلخی کردهام اما مدام پوست از سر سرنوشتم کندهام. دیگران گمان کردهاند دارم گورم را میکنم حال آن که برای فرار از زندان زمین را کندهام. اما چه کنم که وقتهای بسیار از من کشتهاند و حتی جسدشان را به من تحویل ندادهاند. با این ابنالوقت بودنم وقتکشی پدرم را در آورده است. وسط این کشت و کشتار اگر وقتی هم اضافه پیدا کنم، هول میشوم، اینگار که بخواهم یک فراری را در خانهام راه دهم دست و پایم را گم میکنم. اصلا از ترس این که مبادا من نیز قاتل او شوم زندانیاش میکنم، میگویم آخر وقت به تو سر خواهم زد اما در را نبسته قلبِ وقت روی سینهی دیوار میایستد. در وقتهای مرده مینویسم بیچاره ملتی که وقت برایش اهمیت نداشته باشد، همین میشود که حکومتی چهل سال وقتش را میگیرد. هی به خودمان امید میدهیم که این نیز بگذرد اما چه سود که گر بگذرد از عمر کم کردهاند و گر نگذرد از جان کم کردهاند. پوکهی امیدهایمان را هم به ما پس نمیدهند تا مبادا با آب دهان خویش تیر هوایی بزنیم. به گمانم اگر این وقت آفریده نمیشد آن وقت مرگ ما هم یک بار بود و شیون هم یک بار. اما یک جورهایی امید به آینده یعنی امید به وقتی که وقتش نشده ما را مجیزگوی زمان کرده است. من ترحم زمان را نمیخواهم حتی اگر تا آخرالزمان ناامید بمانم. من اگر وقت خویش را دوست میدارم برای آن است که کار مفیدی انجام دهم نه این که کار نکرده منتظر دوست داشتن وقت بمانم. گویند ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است کاش میفرمودند ما که در شکم ماهی هستیم دقیقا کجا را باید بگیریم؟