برخیز
میخواهی صبح که از خواب بیدار میشوی آفتاب رویت نیفتاده باشد، هوا خنک باشد، اگر خنک نیست تو توی سایهی خنک باشی، نه آن قدر گرم که اگر پتو رویت باشد عرق کنی، نه آن قدر سرد که اگر پتو رویت نباشد سینه پهلو کنی. نه حساسیت فصلی داشته باشی که آن هوای خوب از توی دماغت بیرون آید، نه خدمت مقدسی داشته باشی که یک جفت پوتین از پاهایت بیرون نیاید. نه تعطیل باشد که آخر شب غم کشتن روزت را داشته باشی نه غیرتعطیل باشد که آخر شب غم کشتن روحت را داشته باشی. نه مرد باشی و شب قبل از بازی را پشت درب ورزشگاه خوابیده باشی و نه زن باشی و شب بازی را پشت درب ورزشگاه احیا گرفته باشی. یک رویین تن باشی که حقت را از این زندگی گرفته باشی، شهربانویی که هیچ شهرآوردی بدون حضور او سوت آغازش زده نشود. اسفندیاری که چشمانش توی خواب باز باشد تا از او یک نقطه ضعف هم پیدا نکنند. میخواهی اگر همه به کل تعطیل هستند تو بینالتعطیلین باشی، اگر همه بین خطوط قرمز رانندگی میکنند تو خط چشمانی ضد آبرو باشی. میخواهی اگر این صبح همانی نبود که میخواستی، صبح قیامت باشد، قیام بر علیه اعضا و جوارحی که میخواهند تصویری دروغ از تو شهادت دهند. یا ایها المزمل، ای به خود جامه پیچیده، برخیز که تو را هرگز خواب نبرده است، تو پیروز میشوی و روحت دوباره قواره تنت میشود. برخیز مثل تمام اکثریتهایی که برای حقوق اقلیت جنگیدهاند، برخیز مثل تمام مردان اقلیتی که برای حقوق زنانِ اکثریت جنگیدهاند، برخیز که عصای سلیمان را به جای عصای موسی به تو قالب کردهاند. برخیز که تو را برای برخاستن به مرد و جوانمرد نیاز نیست. برخیز که اگر توی این هوای بد حالت خوب نیست، شاید تماشای یک نفر ایستاده حالت را خوب کند. شاید حال یک نفر را خوب کردی. برخیز حتی اگر برخاستن تو را همراهی جز یک تیر چراغ برق نیست.