پیرشی جوون
هیچ کس نمیدانست هشتادوهشت همان ویهای آویختهی من و توست که از پستترین نقاطشان آویزان شدهاند. با داغ شدن تنور انتخابات شاطر نگهبان فریاد میزد صف را ترک نکنید، نان و نام به همه خواهد رسید. با اون همه هیجان قطعا سوال کردن کار حرامی بود. برای نمونه اگر میپرسیدی چگونه با بستن یک دستبند سبز افکار بسته یک شبه باز و روشنفکر میشوند؟ چگونه نخستوزیر خط امام خوش خط میشود؟ چگونه آخر این راهی که رهنورد میرود، با سالار شدن یک مرد، مردسالاری پَر میشود؟ رایت را که دادی، انگشتت را که زدی تازه فهمیدی انگشت در لانهی زنبور کردهای. شهر ما خانهی ما شده بود و خانهی ما شهر ما. لباس شخصیها،شعبانبیمخها، اسپری فلفل، گاز اشکآور، چشمانی که از اتفاق این بار نباید شسته میشدند، کفتری که نباید آب میخورد، آبِ با اکسیژن حرام بود و سیگارِ دیاکسید کربنی داروی بادوام. جشن تکلیف رایاولیها به پایان رسیده بود و نظاممیخواست تکلیفش را با آنهایی که جشن گرفتهبودند مشخص کند. یک ندا هم برای جامعهی تکصدایی زیاد بود. کهریزک، آقازادهی باشرف، پزشک کهریزک، دکتر باشرف، چه قدر دکتر و آقازادهی خوب غنیمت بود وقتی هر روز داشتیم درد زایمان میکشیدیم. ما رایمان را پس نگرفتیم اما رایمان نیز حرفش را پس نگرفت. او به حصر رفت و عدهای با وعدهی رفع حصر او به کاخ و قصر ریاستجمهوری رفتند. ما ماندیم و یک نخستوزیر با قدرت، بیرون از قدرت. سوالهای حرامم دیگر از دهان افتاده بودند. عکس مصدق روی روی ماه میر و رهنورد افتاده بود. میری که همراه با پارهی تنش هنوز ایستاده است و چون در آیینهی رهنورد خود را دیده است خبر ندارد پیر شده است. او ندیده است این سالها چگونه دعای بزرگترها در حق متولدین ایام نخستوزیری او مستجاب شده است "پیرشی جوون"