سر
سرت را که از روی کاغذ بالا می آوری، گویا در کاسه ی توالت فرو کرده ای. اگر چه سفیدی همان سپیدیست اما جهت ها خودشان را گم کرده اند، بالا آورده ای اما فرو می بری. این حجم از کارهای وقت تلف کنی، سمبل کاری، راهکارهای مایوس کننده، اردوگاه های کار اجباری، هندوانه ی زندگی را به شرط چاقو قاچ قاچ کرده است، حالا که هندوانه سفید از آب آمده است، از قضا به سفید بختی خویش، به سر کار رفتنت افتخار می کنی. این نسلِ از بیکاری بیم داده شده، تا سرش را بلند می کند جسد سربلندی اش بر دوش سر به زیری اش می افتد. برای آن که بگویند سری توی سرها شده، برای نشستن پشت میز دولتی، برای رفتن از این سوی میز به آن سوی میز، فکرهای خوبی توی سرش می آید. سرش آرزو می کند سرخوردگی و سفید بختی توپ پینگ پنگ روزیش شود، کار پیدا کردنی به قیمت گم کردن خود، چه دنیایی آغازیدن می گیرد، چه بیگ بنگی، چه نسل کوچک و منگی. اگر از اول خودی نداشته باشی که مشکلی پیش نمی آید، مشکل از آن جا آغاز می شود که خودی داری و مدام خورده می شود، مثل مدادی که مدام سرش را می تراشند و آن چه می خواهند با آن بنویسند.سرت در بازی کاغذها، در کاغذ بازی ها ساییده می شود.بخت با تو یار باشد هر چه زودتر از شستن چشم ها، از گریستن و نگریستن خسته می شوی، درست در همین نقطه از زندگی اگر ته مانده ای برای ماندن داشته باشی مغزت را خواهی شست حتی اگر سیلی تمام زندگی ات را ببرد، کاش آن ته را توی سرت داشته باشی ور نه نقطه ای می شوی آخر خط، با رفتن تو، بی سر تو سر خط خواهند رفت. هیچی می شوی مثل تمام هیچ هایی که تا به امروز دیده و شنیده ای.