لابد آتش گرفته است که با پتو میخواهد خویش را خاموش کند. میگویند جانباز بوده است، بخشی از جانش را برای این خاک داده است، حالا چه جای شکایت که پسر جانش را زیر خاک میکنند؟ یک نفر نیست که هوشیارش کند پیادهروی اربعین زیر باران، آن هم از نوع فرادی، ثواب عطش کربلا را هرگز نمیبرد. آخر سر بیگناه که بالای دار نمیرود، حتما پسرش با سهمیهی جانبازیِ پدر، گناهی مرتکب شده است که دسته گلِ روز پدر، بر سر مزار میبرند.
از آن روز که تو رفتهای، دارد از آسمان، بر سر این سرزمین، برف و باران میبارد. تو گویی آسمان میخواهد از شرمندگی، آب شود و توی زمین رَود. زمین هم که جای خود دارد، با برف، تمام تنش را کفن کرده است.
هوا سرد بود و ما سرگرم، درست مثل کبک زیر برف. با این که زمستان بود اما تو گویی باران بهاری میبارید. طناب دار خیس شده بود. سوز سرما خشک و تر را با هم میسوزاند.
آنان که به صندلی قدرت، سخت، چسبیده بودند، برای بیقدرتان، چهار پایه با زبانِ نرم، سفارش داده بودند تا در حق کسی ظلمی نشود، همه بنشینند اما داستان که به سر میرسید، سرخوردگانی بدون یک لحظه سرسپردگی، به تلافی زمان و زمانهای که ایستادن نیاموخته بودند، روی چهار پایه هم ایستادنشان میگرفت. قاضی القضات میترسید نماز شبش، قضا بشود، تمام ظلم و ظلمت را نماز میگزارد.
و چه طنابهای داری تو را میبوسند برای آخرین بار که نخستین دیدارِ با تو، سر باز میزند رهگذری را از بوسه زدن بر دست و پای خداوندگارِ جبار. صدای اذان صبح میآید و خدایی که نشسته به شرابِ قدرت، به محراب ایستاده است. هم او فرموده باشد که صبح فردا، پایان شب یلدا، نه آغاز که پایان زمستان، انتهای بهمنِ خونین، اسپند سرسلامتی را نبینند. بگو آسوده نخوابد که اگر چه به دستور، چشمانی را بست، چشمانِ تری تا صبح قیامت، چشم به راه، گشوده است، بدمستی او را هشتاد تازیانه میزنند با هر پلکی که میزنند.
#محمد_قبادلو #وفا_آذربار #پژمان_فاتحی #محسن_مظلوم #محمد_فرامرزی #نه_به_اعدام