ای کاش، صبح که "من" پا میزد، "همقدم" میدانست زدنی در کار نیست، چشم حسودان را به بیکاری یک آدم بیکار، کاری نیست. کار همهی "ما" تند تند زدن است، قلب را می گویم، آن که مدام در خانهی دوست زند، که چه کس با "دیوار" حرف از تنهایی دوست زدست؟
تند تند می گویم: "حال همهی ما خوب هست" همه چی آروم هست، "من" اگر "ما " گفتم، تو بدان "ماه "را میگویم، اسم دختر همسایهی ما "آفتاب" هست، من "مهتاب" را میگویم.
ای کاش صبح که "من" داد می زد "همه چیزم همقدمم، همه چیزم، مال همقدمم". "همقدم" می دانست که"من" چرخش را به تعمد ز قلم ننداختست، او نامهای به آب انداختست، که گر این بار، قایقی ساخته شد، همقدم به سلامت قدمی بر دل این خاک، نهاد؛ شکرانهی آب، "من" چرخش را به تو خواهد بخشید، تا تو این بار پا زنی و "من" دنبالت. "من"قول خواهد داد که گر امروز، پشت سرت می گفت: "جایش خالی، جایش سبز" فردا پر کند، ظرف آبی سبز، پشت سرت ریزد و هی داد زند:
"هم قدمت میآید، با قدمهای دوان پشت سرت میآید، تو تنها قدمت را روی رکابی زن و افسوس مخور که چرا افسانهی ما، چرخی دگر از چرخ گردون نداشت؟"
تا تو فریاد زنی
"همقدمت چرخ نخواست، آبی پشت سر و کفشی بی لنگه نخواست، او چرخ بر هم زدن همقدمش را میخواست"