اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

سرت را بالا بگیر کیمیای قهرمان، غلامرضا تختی هم در المپیک توکیو هم‌بازیِ تمرینی نداشت و چهارم شد. او هم مثل تو از حکومت جور پناهنده شده بود، به وطنی در یک اتاق. آری غلامرضا باشی و به محمد‌رضا خیانت کرده باشی. علیزاده باشی و به علی‌حضرت، به اعلیحضرت خیانت کرده باشی. اصلا همین گونه خوب هست که حرام شدن یک استعداد بیشتر از حرام شدن تنباکو صدا کند. همیشه که نباید، عاقبت تن ندادن، سکوت سکوهای خاوران باشد، گاه به خاورِ دور، به باختران، صدای دختران شنیده می‌شود.
اما حالِ تو را هنگامِ رو به رو شدن با ناهید کیانی، با دخترِ ایرانی، تنها رستمی می‌فهمد که در برابر پاره‌ی تنش به مبارزه ایستاده باشد که او بیش و پیش از سهراب، محتاج نوش دارو باشد. می‌‌خواستند تو حرفت را توی زمین بزنی. اگر شد، توی سر ناهید، خواهرِ زمین بزنی. او گذشته‌ی تو بود، می‌خواستند برای آینده‌ی او، یک پایان رقم بزنی. در جامعه‌ای که مردان، زنان را بازی نمی‌دادند، او هم مانند تو، خود را انداخته بود وسط بازی. در جامعه‌ای که مردانِ امام جمعه و مردانِ شب‌های جمعه، زنان را با دین بازی می‌دادند، او رکاب که هیچ، داشت آپ دولیو چاگی می‌زد. می‌بینی تو گویی اپوزیسیون داخل و خارج ایران، وطن را در برابرِ دور، از وطن، نشانده‌بودند. چه کسی می‌داند چه قدر تلخ گذشته است‌؟ اینگار تو دوباره باید، وطنت را می‌بردی. آن بار داخل چمدان، این بار داخل شیاپ چانگ. همان اندازه گنگ. همین اندازه منگ. 
تو آن هم‌وطن، هم‌رزم، هم‌صدا را می‌بَری و عده‌ای تو را وطن‌فروش صدا می‌زنند. و از آن میان، صدای بلندتر از آنِ کسانی هست که وطن را به چین و روسیه فروخته‌‌اند، همان کسانی که نخست، خود را فروخته‌اند. و هیچ کس نمی‌گوید هر دوی شما، استعدادهایی بودید که تنها می‌خواستید بی سر و صدا ورزشتان، بازیتان، زندگی‌تان را کنید. چون نه طعم استعداد را چشیده‌اند، نه طعم علاقه. نه طعم سر بودن، نه طعم توسری خور، نبودن.
یک عمر دنبال کسی بودند که با نظر خاک را کیمیا کند. چهل و سه سال قبل، از توی ماه، از غرب، از همان جایی که خورشید غروب می‌کند، نظرکرده آمد. ناهیدها را خاک کردند و کیمیا‌ها را از این خاک بیرون کردند. همه شکست خوردیم و آن که برد، رهایی‌اش در رهایی از وطن گره خورد. در همان غرب، در همان جایی که آفتاب ندارد، در همان جایی که خورشید پشت ابرشان با خورشید پشت ابر ما، فرق بسیار دارد. 
حالا سلطان، خوابِ بد دیده است. همه چیز را زیر سر بالش‌های غرب دیده است. می‌خواهد از سر ما با سطل صیانت کند. "هر که پایش را از این اسطبل بیرون گذاشت، خیانت کند. رعیت، اینترنت می‌خواهد چه کار؟ تصاویر فرنگ نباید عریان، باید مثل سقف این‌جا، پوشیده باشند. حلقه‌های سوراخِ المپیک را رها کنید، همت کنید سوراخ‌های شهر فرنگ را بزرگ کنید. تا همه جا شوند‌. تا همه راضی شوند. تا همه ارضا شوند. قسم به گنبد طلای امام رضا، کیمیاها را نفرین کنید اما از طلا گشتن پشیمان نشوید."
#کیمیا_علیزاده #ناهید_کیانی #صیانت_از_فضای_مجازی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۷
i protester

زبانِ خدایان به وقت قرآن بر سر و سر بر سجده گذاشتن، عربی‌ست اما به وقتِ سرکوبِ و سرنیزه، گلوله‌های سربی‌ست. می‌گویند مرداد که از نیمه بگذرد، شخصِ اول و دومِ مملکت سید می‌شوند و سید یعنی ژن خوب یعنی عربی که به این دنیا نیامده، توی آن دنیا به بهشت رفته است. می‌بینی چه قدر بخت، با این قوم یار بوده است که هم‌زبان با آخوندهای درباری به دنیا آمده‌اند؟ اصلا عرب را تنها قومِ غیرفارسی باشد که زبان مادری‌‌اش در مدارس ایران، تدریس می‌شود. اما این همه، تعارفاتی بچه گانه هستند، هر آن که از دیده برفت، از دل برود. هر که از پایتخت دورتر، نانش زیر سنگ‌تر، آبش زیر زمین‌تر. عرب را چه سرنوشتی بهتر از سوخت‌برِ بلوچ و کولبرِ کرد؟ ما نه تنها در مقام ارباب و جغرافیا، در مقام رعیت و تاریخ هم هنوز تعارف داریم. در حمایت از عرب زبان‌های خوزستان می‌گوییم رضاشاه شرمنده‌ایم. کسی به ما نگفته است، برای این که ایران، این نقشه شود، همین میرپنج، تمام قومیت‌ها را سرکوب کرد و آخرین آن‌ها همین قومِ عرب را.
ای قوم به حج رفته، شما را چگونه خدایی‌ست که میان هاجرِ خوزستان و هاجرِ عربستان فرق می‌گذارد؟ مگر یادتان رفته است مردمِ کرمان، اصفهان، یزد، آذربایجان، تهران، تمام ایران برای آن که خاکِ خوزستان از ایران جدا نشود، هشت سال تمام، جان دادند و زیر خاک رفتند؟ اما آب‌ها که از آسیاب افتاد، اهل بیت، سپاه، قرارگاه و پاستور، به جانِ آبِ خوزستان افتادند و خاک آن جا را جهت ادای احترام به روح شهدا، به آسمان فرستادند.
کارون با توام، اگر چه جغرافیای تو نزدیک فرات هست، اما عمرِ تاریخِ شیعه، در همان سال شصت، مثلِ انگشتِ شصت، کوتاه هست. تو را در کدام ناآرامی دستگیر کرده‌اند که این همه سد بر چشمان تو بسته‌اند؟ تو را به خدمتِ کدام سلطان می‌برند؟ به هامون یا بختگان؟ به اصفهان یا آذربایجان؟ نرو به اصفهان، که آهن ذوب می‌کنند، رویِ دختران با اسید آب می‌کنند. کاوه‌ی آهنگرش توی زندان است، امام جمعه‌اش خود، خودِ ظل‌السلطان است. به کرمان مرو که آقا محمد خان حرف سهراب گوش نمی‌کند، او به کوری چشمِ ما، چشم‌ها کور می‌کند. از تو جنازه‌ای خواهند ساخت در تشییع یک جنازه از خودشان. به دارالمومنین، یزد، مرو، با تو در روز روشن گناه می‌کنند، آتشکده‌ها را خاموش می‌کنند. نیکنام هم که باشی شورای نگهبان، تو را به شورای شهر، به شهر، راه نمی‌دهد. به سیستان مرو، آیت‌الله اهل سیستان نیستند، تو را نیز، مثل روح‌الله زم فریب خواهند داد. آن لباس‌های سفید که به تن مردم می‌بینی، لباس عزاست،  مثل همان خوزستان. آخر گفته‌اند چون این دو استان با لباسِ سفید، به عقد سلطان در آمده‌اند، با لباس سفید نیز، از این یتیم‌خانه می‌روند. به آذربایجان هم مرو، ولیعهدی ندیده‌ام که با آب از خواب بیدار شود. چشمان سرخِ دریاچه برای هیچ کس خاطره‌ی خوبی از بیداری باقی نگذاشته است. دیگر برای کسی مهم نیست، رازِ سرخی دریاچه از باکتری‌ها باشد یا خون گریه کردن باکری‌ها.
این مَشک را به کجا می‌بری سقا؟ تمام کارخانه‌های ایران به سوی آن تیر، رها خواهند کرد. خبر نداری ابوالفضل عملدار تنها قرار است زمین، گاو و گوسفند‌های کدخدا را نگاه دارد؟ هم عباس شکست خورده است و هم عباس میرزا‌‌. خوزستان آب ندارد تا غواص‌های کربلای چهار مثل آب ِ خوردن از تاریخ حذف شوند. خوزستان آب ندارد تا مردم با خاکی که نظام بر سرشان ریخته است، تیمم کنند. خوزستان آب ندارد تا مبادا سربازان فرعون، غرق شوند. دوباره آدم‌ها به سینه‌ی دیوارها چسبانده می‌شوند. دوباره آدم‌ها گلوله می‌خورند. دوباره دیوارها گلوله می‌‌خورند. دوباره عکس آدم‌ها به سینه‌ی دیوارها چسبانده می‌شود. همیشه که لب‌ها برای گرفتنِ بوسه نمی‌شود، گاه از سر همان لب‌ها، هزاران جان گرفته می‌شود. همیشه که سرخی، پیامبرِ سرخاب نیست، گاه آب نبوده است، از خشکیِ لب‌هاست که کاسه‌ی خونِ دل، پُر می‌شود. همیشه که لبِ کارون، گل بارون نمی‌شود، گاه گاهی وقتِ تیربارون، هم، می‌شود. همیشه سرِ حسین بالای نیزه نمی‌شود، گاه بالای سرنیزه‌های یزید، فریاد یا حسین می‌شود. لب‌های ایران سیم‌خاردار، نقشه‌ی ایران نقش بر آب، مردم ایران نقش بر زمین. حتی اندکی آب، باقی نگذاشته‌اند برای به قول خودشان، بیعت گرفتن از زنان. آی شاه سلطان حسینِ خواب! تمام ستون‌های چهل‌ستونت به خاطر آب، در آب افتاده است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۷
i protester

مجری شبکه یک سیما، اولین ساعتِ صفرِ بعد از بیست و هشت خرداد، می‌گوید : "الان، ساعت دقیقا بیست و چهار است." ساعتی که روی کاغذ، وجود خارجی ندارد اما یک جور خاطره بازی با آن " اکنون، ساعت، دقیقا دوازده نیمه شب است"ِ بیست و هشت مرداد است. این بار کودتا آغاز نشده است، مثل تمامِ ما، تمام شده است. آن که چهار سالِ قبل، با بیست و هشت و هفت صدم درصد رای نسبت به کل واجدین شرایط، ناکام مانده بود، این بار با بیست و نه و هفتاد و هفت صدم درصد رای، از یک تن خسته، از یک وطن رنجور، کام می‌گیرد. از رییس بودن حضرتِ آقا تا رییسیِ حضرتِ آقا، عمامه‌ها یک در میان سیاه و سفید بوده‌اند، به استثنای احمدی‌نژادی که همه را رنگ شده می‌خواست، حتی همان حضرتِ آقا را. می‌بینی انتخاب ما میان سیاه و سفید، میان دیو و پری نیست، انتخاب ما میان سیاه و سفید عمامه‌هاست. و ما دیوهای هرگز به دوران نرسیده که به بلاک کردن‌های شورای نگهبان اعتراض داریم، تا مخالف خویش را در صف رای دیدیم، او را بلاک کردیم. این تنها قدرت ما بی‌قدرتان است. نیروی انتظامی دارد زن و مردهای مو سفید را هل می‌دهد، آخر دیگر این صف رای نیست، صف واکسن هست، آزمون انتخابات نیست که همه باید قبول شوند، از این جا به بعد دیگر همه باید بیفتند. توی نیزار، توی خیابان، از بالای آسمان. از این جا به بعد، زبان‌های دراز در ایام انتخابات، آلتی می‌شوند که از روز ازل برای دست‌بوسی سلطان تحریک شده‌اند. در یک کلام زندگی شیرین می‌شود. آری آن عقل کل‌های اصلاحات، به کُل، شیرین عقل می‌شوند. در تقویم یک هفته را به نام قوه‌ی قضاییه و یک هفته را به نام قوه‌ی مجریه کرده‌اند، از این جا به بعد تمام هفته‌های تابستان را به یاد آن تابستان شصت و هفت به نام آقای رییس کرده‌اند. می‌بینی در تقویم هیچ هفته‌ای به نام خانه‌ی ملت نیست؟ چون تمام هفته‌ها، هفته‌ی مجلس است. مجلسِ ختم مردمی که نشسته‌اند و دیگر برنمی‌خیزند. نشستنی، نه آن چنان که آقای کلانتر می‌نشیند، نشستنی به گِل، درست وسطِ کویر بی آب و علف. تا حقیر شوند، آب شوند، بسوزند، مذاب شوند، قیر شوند، قبر شوند.
اما نه، این مردم ایستاده‌اند، هم چون سربازِ وطن در مرز، مثل علف هرز، مثل یک پیچ هرز، توی صف، توی کف، بدون سقف. اگر شاه عباس ارامنه را از جلفا به جلفای نصفِ جهان کوچ داد حالا شاهی داریم که قسمِ حضرت عباسش، برای کوچ دادن مردم به جهانی دیگر، قبله‌ی مسلمین را ایروان کرده است، آری راه قدس از همان جلفای ایرانِ ویران می‌گذرد و واکسنِ شیطان بزرگ تنها بازوان ضحاک‌ها را بوسه می‌زند. حتی ارزش یک تیر خلاص هم نداشته‌ایم، با نزدن، با واکسن نزدن، دارند ما را می‌زنند. نیمه‌ی پر لیوان تختی‌ست که در سراوان خالی نیست و نیمه‌ی خالی لیوان خانه‌ای‌ست که در شمال تهران خالی‌ست. و حسنک را وزیری‌ست که پشتش به دست‌بوسی سلطان گرم است، اگر چه بد دهان، اما برای فعل لیسیدن، تنها یک زبان کافی‌ست. و چون این چنین باشد، به خاطر او تخت‌های بیمارستان را خالی و تخت‌های سردخانه را پر می‌کنند. می‌گوید پایش را روی مین هست. ما را می‌گوید، ما، مین‌هایی هستیم که هرگز منفجر نمی‌شوند.
یزید علیه‌السلام آب را بسته و به ادیسونِ تارک الصلاة، لعن و نفرین فرستاده که چرا وقتی انقلابی، انفجار نور هست به چراغی روشن، دل بسته است؟ آن قدر حجاب بر سر لخت سیم‌ها کرده‌اند که هر چه الکترون آزاد بوده، پا به فرار گذاشته است. آری، در صنعتِ برق، هر چه مدارِ پیچیده بوده و سر از آن در نیاورده‌اند، باز کرده‌اند و در صنعتِ مرگ، هر چه طناب دار بوده، بسته‌اند و یک سر از آن در آورده‌اند. می‌گویند چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است اما این مسجد است که مثل شاهچراغ، مثل مسجد شاه نقش جهان، مثل شاه پناهم بده‌ی خراسان،  پول چراغ‌های روشن را نمی‌دهد. دیگر هیچ امامزاده‌ای شمع ندارد، زخم‌های کاری را باز کرده‌اند و خدای ناکارآمد را به پنجره فولاد بسته‌اند. قرار بر کشتن من و توست اما دزد دانا می‌کشد اول چراغ خانه را.
همیشه که حرف، حرف نمی‌آورد. گاهی سکوت، هم سکوت می‌آورد. تمام دَرک‌ها به دَرَک واصل شده‌اند. بغضی شده‌ایم که نمی‌ترکد‌و دوپایی که چهارپایه را از زیر پایش نمی‌کشند. می‌گویند ازدواج کنید، کام بگیرید، هم‌خوابه بگیرید. آن‌گاه می‌فهمید که چگونه در شلوار خود نمی‌گنجید. اما اگر بیدار شوید، به خوابگاه شما هم رحم نمی‌کنند. مننژیت می‌گیرید، سرطانِ هجده تیر می‌گیرید، آزاد می‌شوید، خلاص می‌شود، با تیر خلاص، با حکم کمیسیون اعصاب و روان، با داروی نظافتِ حمام.
دختر باید خجالت بکشد. نباید قمه بکشد. موضوع خانوادگی‌ست، نباید پای غریبه را وسط بکشد. گیرم غریبه، به او توهین کند،اصلا بالاتر از آن، پایین‌تر از آن، وسط پای او را دست بکشد، او نباید فریاد بکشد. قمه مال فرق سرِ مرد است، میان دختر و پسر کلی فرق است. ضعیفه را همان خونِ ماهیانه بس است، در خونه اگر کس است، یک حرف، دگر بس است.
دارد از در و دیوار این شهر دزد می‌ریزد، راست می‌گویند سگ را باید بست و صاحب سگ را. کارگران شرکت نفت اعتصاب کرده‌اند، دیگر نمی‌خواهند یکی از صفرهای حقوق‌های نجومی باشند. طلای سیاه این سرزمین را به خاک سیاه نشانده است. تو گویی در خوزستان، نفت را از لوله‌های آب به سر سفره‌ی مردم می‌رسانند که آب نیز آن چنان سیاه هست. اما با آمدن عمامه‌ی سیاه، اصلاحاتی رخ داده است، دیگر خبری از همان آب سیاه هم نیست. از قیام گرسنگان در آبان به قیام تشنگان در خیابان رسیده‌ایم، اما حاکمان در آن سوی آب، خوابِ مسیح بر صلیب می‌بینند. از خونِ جوانانِ وطن این همه گلِ سرخ روییده، با این همه، نه پرچمِ سرخ، نه صلیب سرخ، نه شرق، نه غرب، هیچ کس به دادِ شرق و غرب وطن نمی‌رسد. اما تو نگذار پوست ما و گردن ایشان کلفت شود. تو زبانِ سرخ و سر سبز بیاور، کفن سفید را هر قوم به خواب آلوده‌ای خواهند آورد. این ایرانِ سه رنگ، این شمع مرده را به یاد آور. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۵
i protester

اصولگرا می‌گفت اگر امروز در شام نجنگیم، فردا باید در تهران بجنگیم. اصلاح‌طلب می‌گفت اگر امروز پای صندوق رای نرویم، فردای سوریه‌ای شدن انتخابات، با دست بسته، حتی نمی‌توانیم برای قضای حاجت، بیرون برویم. نه آن‌هایی را که چمدان بستند، رفتند و هرگز برنگشتند، آواره حساب می‌کنند و نه سلطان را جنگلی‌تر از اسد. تو گویی خیلی تفاوت خواهد بود، میان طنابِ داری که به وقت خواب بودن مردم، دور گردن می‌اندازند با گردنی که داعش جلوی چشم مردم، پخش زنده، می‌زند. آری، دین ما، روشنفکری ما، روان‌شناسی ما، فقط نگرانِ حفظ ظاهر هست. موهای سرت را نباید کسی ببیند، موهای صورتت را نباید کسی ببیند، دل و دماغ نداشتنت را نباید کسی ببیند. تو، صورتت را با سیلی، با خونِ جگر سرخ نگه دار، مخرجت هر جسم داغی باشد، اشکال ندارد. در این سرزمین با کسی که ظلم می‌کند، کاری ندارند. با کسی که آن ظلم را قاب می‌کند، تصویر می‌کند، تکثیر می‌کند، کار دارند. حتی اگر تصویر ظالمی دیگر را بالای سر درِ اتاقت گذاشته باشی و یا برای از دنیا رفتن ظالمی، ریش گذاشته باشی و رُخت، رَختِ سیاه تن کرده باشد، باز کافی نخواهد بود. باید در اقصی نقاط تنت، هزاران دُم کاشته باشی تا هر دم که روح خدا یا خدای بعد از روح خدا، اراده کردند، آن پرچمِ وطنت، و تنت را تکان بدهی‌. یک نفر می‌خواهد با زبان مادری رای جمع می‌کند و یک نفر با چرب زبانی. اما زبان سرخ باید برود خرده شیشه‌های عینکش را جمع کند. بازجوها چشمان سهرابِ این شاهنامه را با آب مرده‌شورخانه خواهند شست. راستی از زدن زیر کدام میز سخن می‌گویند؟ که این سال‌ها، بارها زیر چهار پایه‌ی اعدام زده شد و ایشان دم نزدند.
"نامبرده در بدو ورود و در فرآیند تکمیل پرسشنامه‌های شخصیت اعلام داشته، سابقه یک نوبت اقدام به خودکشی از طریق مصرف قرص داشته است. در گزارش‌ها آمده که مادر ساسان نیک نفس تا لحظه درگذشت فرزندش در تلاش برای اخذ گواهیِ عدم تحمل حبس برای فرزندش بوده است."
آن که سالم هست، دروغ می‌گوید. هر ظلمی ببیند، درود می‌گوید. هر چه قدر هم بی دست و پا باشد، خیلی خوب بلد است که دست به سینه بایستد، پا جفت ‌کند، چون سری که درد نمی‌کند، دستمال نمی‌بندند. باید قبول کرد که عقل سالم در چشم سالم هست. اگر چه نیازی به همان چشم‌ها هم نیست، کورکورانه باید اطاعت کرد.
این گونه نباشی، دیوانه می‌شوی. عقلت را از دست می‌دهی. وسط این همه جماعتِ خواب، بیدار شده‌ای که چه شود؟ با زورِ قرص، خوابت می‌کنند. می‌گویند اختلال شخصیت داری. قدرتِ همرنگ شدن با جماعت را نداری. دروغ می‌گویی که سالمی، آدمِ سالم دروغ می‌گوید. گواهینامه‌ات نمی‌دهند. آخر احتمال دارد مردم را گاز بگیری، پس نباید گاز بدهی. به تلافی آن بیداری، تنها توی ماشینی که باتری‌اش خوابیده، می‌توانی پشت فرمان بنشینی. آری جن و انس پول می‌گیرند تا تو را به لجن بکشند. و تو میان آن همه آدم سالم چه قدر تنهایی. به تو گواهی عدم تحمل حبس هم نمی‌دهند، مگر این نفست نیست که حبس ابد خورده است؟ پس می‌توانی تحمل کنی، چاره‌ای نداری.  و آدمی را از پس هر رنجی، فهمی و از پس هر فهمی رنجی خواهد بود. تو گویی از تمام اتفاقات مثبت این عالم، همین فیدبک مثبت برای او رقم می‌خورد. تمام مهندسان عالم از ترس فیدبک مثبت و این که معلوم نیست سیستم به کدام ناکجا آباد خواهد رفت، قالب تهی می‌کنند اما او که خودِ تهی هست از چه چیز باید بترسد؟ می‌گویند تهی زیرمجموعه‌ی تمام مجموعه‌هاست، به گمانش دروغ می‌گویند، هیچ مجموعه‌ای ظرفیتِ عضویتِ چنین بی‌نهایتی را ندارد، تهی نهایتِ بی‌باکی‌ست، راستی که چه مقامی‌ست وقتی چیزی برای از دست دادن نداری.
و زندگی‌، که چگونه آغازیدنش به انتخاب تو نبوده است، چگونه به پایان رساندنش نیز به انتخاب تو نیست. خودکشی حرام هست و تنها گناهی‌ست که امکان توبه ندارد. به جبران این که توی زندگی مدام جوش این و آن را خورده‌ای، لذت نبرده‌ای و کفران نعمت کرده‌ای، تو را در آب جوش خواهند انداخت. می‌بینی انسان به کجا می‌رسد که با این همه وعده‌ی مرگ و درد، برای آن که اسمش را در میان زندگان ننویسند و ارزش زندگی را بیشتر از تن و تن دادن بداند، نه، بودن به هر قیمتی، نبودن را با هر مشقتی انتخاب می‌کند.
آری برای همین هست که در این انتخابات هم با این همه وعده‌ی رییسی بدون جمهور و هیبتِ هیات مرگ، مردمی می‌خواهند نباشند. آخر نمی‌خواهند در تاریخ بنویسند که ایشان، حق زندگی، حق انتخاب داشته‌اند. مَثَل ایشان مَثَل آن زندانی اعتصاب غذایی هست که در غذایش زهر ریخته‌اند، یا از گرسنگی خواهد مرد یا از زهر. اصلاح‌طلبان می‌گویند بیا و اعتصابت را بکشن. این گونه مسئول مستقیم مرگ خویشتن نیستی. آخر هر چه باشد این خط امامی‌ها، امامی داشته‌اند که جام زهر سر کشیده است. اما اینان چه می‌دانند وقتی در زندگی حق هیچ انتخابی نداری، انتخابِ چگونه مردن آخرین و تنهاترین اعتراض توست. خودزنی آخرین ساز ناکوک توست. این آخرین نفسِ نیکِ تو، رای به آزادی خون هست.#ساسان_نیک‌نفس #رای_بی_رای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۴
i protester

بعد از باختِ تیم ملی فوتبال ایران، مقابل عراق، که یک شب قبل از گران کردن بنزین، آغازی شد بر خبرهای ناگوار. کاش برد مقابل بحرین، آغازی می‌شد برای برگشتن به زندگی. اما نه چشم‌اندازی وجود دارد، نه عقلی که به چشم نباشد. می‌گویند سه بر صفر برده‌ایم، اما ما که هیچ گاه به بازی گرفته نمی‌شویم، آیا تمام بازی‌ها را سه بر صفر نباخته‌ایم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۲
i protester

در عصری که آدم‌ها از کارشان لذت نمی‌برند، تو اگر کارت لذت بردن باشد، بیکارترین آدم‌ها خواهی بود. فرقی ندارد روی ملحفه‌ی سفید به خواست خودت تن داده باشی و یا روی کاغذ سفید به خواست ایشان تن نداده باشی. عریان که باشی، قلمت شمشیر برهنه که باشد، هزاران تیغ سانسور به خون‌خواهی عقلی که در تخت از سر می‌پَرد و فکری که ظالم را از تخت پایین می‌کشد، بیرون کشیده می‌شود. می‌گویند فکر باید بسته باشد، درب این خانه، این روسپی‌خانه نباید روی کسی باز باشد. آنان چه می‌دانند، آدمی را شهوت نوشتن که بگیرد، قلم را انزال زودرسی نیست و هر چه آن جوهر وجودش بیشتر بیرون بریزد، داغ‌تر می‌شود. از یک جا به بعد دیگر این تو نیستی که می‌نویسی، ستم‌دیدگان این تاریخ و جغرافیا، تمام سر به دارانند که سر و کله‌شان پیدا می‌شود. کنار بزن این ملحفه‌ی سفیدِ برگِ کاغذ را تا زیر آن رنج‌هایی را ببینی که امیدشان خاک شده است. می‌گویند کاغذ بدون خط برای نقاشی هست و نه نوشتن. آخر موقع نوشتن حتما باید میله‌های زندان، نوارِ قلبی صاف و جسدهایی دراز کشیده باشند تا حسابِ کار دستت بیاید. بیا و کنار بیا با این جرمِ نویسنده نبودن، با این چوب خطِ پُرِ خط خطی کردن. بیا و بنویس توی دفتری که دفتر مشق نیست. بنویس حتی اگر بی دست و پاترین باشی، همین که یک لب داشته باشی، قلم را برای گرفتن و قوت قلب گرفتن کافیست. بنویس که کلمات برای تو نازل شده‌اند. بنویس مثل آن روزنامه‌ی آیندگانِ پس از انقلاب، حتی اگر سفید چاپ بشوی. بنویس که فرق بودن و نبودن تو، مصداقِ فرزندآوری تو، همین نوشتن است. آن گاه که نه سرکوب تو را رام می‌کند و نه بزن و بکوب، تو را آرام، قلمت می‌بایست بیش از قلبت بزند. بنویس روی در، روی دیوار، روی در و دیوار زندان، روی پاکت سیگار، روی دانه‌های تسبیح، روی استخوانِ مغزت، روی مغز استخوانت، روی چهارپایه‌ی اعدام، روی سنگِ مزارت. بنویس که آزادی از نان شب واجب‌تر است، از خوابِ شب، از رختخوابِ شب. بنویس حتی اگر همه چیز، ناامیدکننده، خردستیز، لوس و چابلوس باشد. آری بنویس حتی اگر دستگاه سرکوب، از برای درس عبرت، سرهای بریده از دنیا را روی هم چیده باشد‌. اما نه، تن‌ها را توی زمین کاشته‌اند و یک سر، گل داده‌اند. با همین شدتِ بی دست و پا بودن، دارند با خونسردی، روی سرها، خونِ داغ، می‌ریزند. می‌خواهند خون جلوی چشمان هر سری را بگیرد و روشنفکری را تار و مار کنند. می‌گویند دیگر حتی امیدی نیست لبان سرخ هم بتوانند قلم به دست بگیرند، اما تو بنویس. حتی اگر پلک زدن، آخرین راه قلم زدن و اعتراض تو باشد. تمام آن چه می‌بینی را بنویس، با زدن و نزدن، با همین صفر و یک‌های دیجیتالِ چشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۰
i protester

هنوز نمی‌دانم چرا با صلوات برق نمی‌آید؟ چرا تنها آن گاه که مساله حل می‌شود، مدرس صد مساله آموز، با سر و صدا می‌آید؟ راستی این روزها از آن هزار وعده‌ی خوبان یکی را وفا کردند، آب و برق مجانی شد. آخر چون دو سه ساعتی می‌روند، مجانی می‌شوند، دیگر. می‌گویند ایام انتخاب شوآف زیاد می‌شود، تو گویی این بار شوی آن رفته است و آف آن مانده است. آی عماد صفی یاری برگرد به این دنیا، داربست‌های ورزشگاه آزادی دیگر برق ندارند. چرا شک می‌کنی؟ جدولِ قطعیِِ قطعی‌ها را داده‌اند. چرا به زیرزمین پناه برده‌ای؟ آژیر قرمز که نکشیده‌اند، چند ملاقه بیت کینِ درپیت برای پرچم سرخ پایتختمان، پکن، کشیده‌اند. بگو فرعون را چه هراس از غرقه در نیل شدن؟ عصای موسی را چنان بر سر این سرزمین زده‌اند که آب دهانِ ایران خشک شده است. اصلا برای این که آب در دل اعلیحضرت تکان نخورد، در و دیوار را هم در برابر ظلم خاموش کرده‌اند. ببین که جانشین خدا و حواریونش، همان حکومتِ سیزده نحسِ با دین و ایمونش، چگونه همه را به در و از صلاحیت رد کرده‌اند. به گمانم برق نبوده است تا از روی یکدیگر تقلب کنند، هر کس نام رییس را با املای مخصوص به خود، نوشته است. اصلا آن قدر تاریک بوده که ثلثِ سران قوای آبان نود و هشت، از قلم افتاده است. دوران ثلث دیگر، همان رییسی که با دوربینِ روشن، آتشِ جمهور خاموش ‌می‌کرد، نیز، سر رسیده است. دوران ثلث آخر، فرا رسیده است، دوران صاحب دوربین‌ها، نور‌چشمی‌ها، خاوران‌ها، سر زد‌ه ‌است به وقت افق‌ها، لامپ اضافی، نور اضافی، منورالفکر اضافی خاموش‌ها. چه نام بامسمایی دارد سخنگوی شورای نگهبان، کدخدایی. اصلا رعیت را چه به انتخاب؟ از ابولحسن تا حسن کافی بود، زین پس، نایب یابن الحسن دوباره نخست‌وزیر انتخاب می‌کند، به یاد امام و شهدا.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۹
i protester

یوسف مگو خوابت را برای پدر، که این بار پدر برای تو خواب‌ها دیده است. آن نانی که بابا ‌می‌داد، نعمت خدا بود نباید که زمین می‌افتاد. بالای سرت گرفت تا پرندگان از آن بخورند. می‌بینی این بار تو تعبیر خواب نادیده‌ی زندانی. اسماعیل! دروغ و خشکسالی آمده است، از زیر پای هاجر هیچ زمزمی نمی‌جوشد. در این جهنم، بهشت نه زیر پای مادر، بلکه میان دو پای زن است، دیگر تو را از شکم مادرت در نمی‌آورند، این شکم توست که مادر در می‌آورد. خدای مذکر را ندیده‌ای که چون خود به دنیا آورد، خود، از دنیا می‌برد؟ پس چرا مادر را چنین حقی نباشد؟ سهراب، دیدی که ما آب را گل نمی‌کنیم؟ دیدی خاک بر سر ما ریخته‌بودند و نماز باران خوانده بودند؟ دیدی رستم، نوش دارو را از بهر چه کاری می‌خواست؟ و ای انسان، تو را چگونه دینی‌ست که به جای مصلح، مُثله می‌خواهد؟ یا چشم و گوشت را می‌بَرند و یا چشم و گوشت را می‌بُرند. باید که خون، جلوی چشمانت را بگیرد و با چشم بسته، خون بریزی تا کسی در زمین فساد نکند و گوشت بدهکار نباشد که چه فسادی بالاتر از خون ریختن؟ اما همیشه ریش و تسبیح، طناب دار نمی‌شوند، گاه سه‌تیغ و کروات هم گردنت را کات می‌کنند. همیشه این پدر روحانی نیست که پدر از ما در می‌آورد، گاه این پدر و مادرِ جسمانی‌ست که ما را از پا، در می‌آورد. همیشه هر چه می‌کشیم با حمله‌ی اعراب به ایران توجیه نمی‌شود، گاه یک نفر عرب ستیز هم پرچم ایران را پایین می‌کشد. همیشه هر چه نور علی نور هست، از ید بیضای انقلاب و انفجار نور نیست، گاه روشنفکر هم همراه با قابیل شعار می‌دهد: می‌کشم، می‌کشم، آن که برادرم کشت. چه داستان مرغ و تخم‌مرغی شده است، برای سرنگونی دیکتاتور، نخست می‌بایست هر یک از دیکتاتور‌های خانه‌‌های ما ملت، سرنگون شوند و برای سرنگونی ایشان، می‌بایست قوانین و نمایندگان در خانه‌ی ملت خانه‌تکانی شوند و برای خانه‌‌تکانی، نیاز به کسب رضایت دیکتاتور خواهد بود. چه فامیل تلخی دارد این پسر، به گمانم خرمِ خرمدین هم به مانند خرمشهر به کنایه مانده است. چه گرد و خاک‌هایی که به کام خرمشهر و به نام دین، هم‌چون قطره‌ای، داخل چشمانمان نریختند. آری ستون‌های دین هم مانند دیوارهای خرمشهر پر از گلوله هستند. جامعه تا مرز فروپاشی فرو رفته است و حالا نوبت به منزل پدر و مادر رسیده است. اما تاریخ این جغرافیا تنها اولیای دمِ رومینا اشرفی و بابک خرمدین را نزاییده است. هزاران دست، پدر و مادر داغدار دارد که چون خاکشان می‌کنند دمای زمین بالا می‌رود و به غلط، جُرم گازهای گل‌خانه‌ای سنگین‌تر می‌شود. با این که به وقتِ از دست دادن پاره‌‌های تنشان، دستشان به جایی بند نبوده است، تازه  بعد از مرگشان، می‌گویند دستشان از این دنیا کوتاه شده است. بگذار از پدر و مادر جهان ‌آرا بگویم، همان کسانی که سر کوچه، هنوز، منتظر آمدن محمدشان هستند و علی و محسن و آن نام و میوه‌ی ممنوعه: حسن جهان‌آرا. آری به روایت بنیاد بیداد، سه پسر شهید شدند و آخری، آخرِ کار، اعدام. با این که سال شصت، برای چهارمین فرزند هشت سال زندان بریده بودند اما تو گویی طناب‌های دارشان تاریخ انقضا داشت. مصرف نمی‌کردند، بیت المال حیف و میل می‌شد. ممد نبود تا ببیند تمام درها به روی پدر و مادرش بسته و سقوطِ حاکم‌شرع آزاد گشته است. آخر، هواپیمای او هفت سال قبل، در اثر خطای انسانی سقوط کرده بود و انتقام شکست حصر آبادان، از او گرفته شده بود. سرانجام،  آخرین تابستانِ روح خدا، حسن جهان‌آرا، به جرم ایستادن در برابر حکومت خدا و در دست گرفتن روزنامه‌ی مجاهدین خلق، حلق آویز می‌شود. می‌بینی همیشه پدر و مادرها برای کشتن فرزندشان تلاش نمی‌کنند گاهی پدر و مادری هم پیدا می‌شود که برای زنده ماندن او تلاش کند. اما همیشه تلاش‌ها نتیجه نمی‌دهد. و مادری که نه فرزندش را تحویل گرفته بود، نه جسد فرزندش را، اصرار داشت مادر چهار شهید صدایش بزنند، اما در سرزمینی که سر به دارانِ را به جرم شهادتین نگفتن برای روح خدا، بالا می‌کشند و سردارانِ هم‌رزم شهید، با شهادتِ دروغ، بالا می‌کشند، چه مقامی بالاتر از اعدام؟
#رومینا_اشرفی #بابک_خرمدین #محمد_جهان‌آرا #حسن_جهان‌آرا #خرمشهر
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۸
i protester

یک سوی خاورمیانه به نام دین موعود آدم می‌کشند و سوی دیگر آن به نام ارض موعود. تو گویی سرزمین‌های مادری را، تمام روزها، عادتی ماهیانه هست که در دامان خویش، خون ببینند. از رقص نفرت یهودیان افراطی تا الله‌اکبر گفتن مسلمانان افراطی، از رد صلاحیت نماینده‌ی زرتشتی تا قتل‌های ناموسی تا کشت، کشتم، کشتی، این جا جنس خوب، خون هست و توی خونمان، توی خونه‌‌مان به قدر کفایت یافت می‌شود. هم‌جنس بازی حرام هست و خون‌بازی حلال. چاه‌های نفت بوی بد می‌دهند، از ترس آن که مبادا آبرویمان نزد مهمانان ناخوانده‌‌ی چشم آبی برود، با فواره‌های خون، صورتمان را سرخ نگاه می‌داریم. و چه ظلم بزرگی‌ست که ظالمی از مظلومی دفاع کند، شیطان بزرگ از مردم افغانستان، ژن خوبِ ستم‌شاهی از مردم ایران، جمهوری اسلامی از مردم فلسطین، داعش از مردم شام، هیتلر از جورج فلوید، فروغ جاویدان از خاوران. آری صدا و سیمای جهان می‌بایست کتک خوردن یک بسیجی اسراییلی را پوشش دهد و آن که سنگ پرتاب می‌کند، هر منطقی لیاقتش را زیستن در عصر حجر بداند. غیر نظامیان جهان نباید گمان کنند که هم‌میهن یکدیگرند، فلسطینینان برای هیتلر حمد و سوره بخوانند و جنبش سبز شعار نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران سر بدهد. ما همه کارگران معدن زغال‌سنگ دامغانیم که در روز کارگر، سقف روی سرمان ریزش می‌کند تا معلوم شود هر آن چه در این دنیا کنده‌ایم، قبر خویشتن بوده است. روزی به نام ما، سقفی بالای سر ما و کاری در تاریک‌ترین نقطه‌ی سرزمین ما، همگی از سرمان زیاد بوده است. ما مَثَل آن خال سیاهیم که عالمی را به نام حقوقمان گرفتار کرده‌ایم، اما همه ما را برای زدن دوست می‌دارند. زنانمان را روسری سیاه باید، تا باران بیاید و مردانمان را کت سیاه نباید، تا آب پشت سدها پایان نیابد. ما همه دانش‌آموزان مدرسه‌ی دخترانه‌ی افغانیم که مرگمان لایک و زندگی‌مان خاک می‌خورد. ما همه کودک پنج ساله‌ی بلوچ هستیم که صدایمان به کانادا نمی‌رسد، پیش پا افتاده‌ایم، اشتباه هست دیگر، پیش می‌آید. وقتی اشتباهی به دنیا آمده‌ایم، چرا اشتباهی از دنیا نرویم؟ و کودک را چه گناهی بیش از این که مرگ دیکتاتور را خواهد دید؟ در دفتر روزگار تمام نقطه‌های سر خط را به یاد ما کاشته‌اند تا بگویند اگر چه اجازه‌ی حرف زدن نداشته‌ایم اما مثل حرف‌های خودشان، تماممان کرده‌اند. خون ما یک قطره هم نبود، یک نقطه بود، یک روزگار سیاه، یک خال سیاه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۶
i protester

آی مرده شور! اندکی آهسته‌تر. او در سر خویش شورها داشته‌است، اندکی شایسته‌تر. این سر اگر زمین خورده است، به پای کسی نیفتاده است. ببین در دستگاه سرکوب تو هم یک آخ نگفته است، یک خط توبه ننوشته است. برف‌های روی گونه‌اش از شوری اشک، طفلکی آن دماغ سوخته‌اش در دوری وصل. یک عمر آب شد، چسبید پوست‌به استخوان و رنج به مغز استخوان. حالا عجیب نیست که تو آب در آب انداخته‌ای؟ جانم بگو از کدام انگور، شراب انداخته‌ای؟  او که دیگر خاموش گشته‌است، از ترس کدام آتش در آب انداخته‌ای اش؟ شاید که پیش خود گمان برده‌ای، یک عمر کوتاه نیامده‌است قامتش، حالا که باخته‌است، به نیت آب رفتن، در آب انداخته‌ای اش؟ آن سوراخ‌های روی جمجمه، سوراخِ موش نیست، او اهل فرار نبوده‌است، باتوم که مرگِ موش نیست. آن روی نیلی که می‌بینی، آن سر بشکافته که چون نیل می‌بینی، نه همسر علی، نه فرق سرِ علی، معجزه‌ی امامی‌ست هم‌نام علی که خرمشهر را از دست خدا آزاد کرده است. ای آن که پنبه در گوش، دهان، بینی‌اش کرده‌ای، خون دل‌هایش ز هر دیده، آفتابِ پنهانش کرده‌ای، پنبه مال گوش ملاست، چرا در روز روشن، این همه اسرافش کرده‌ای؟ آن همه کافور بر سر و رویش، در گلویش مریز، آن پابرهنه‌، کودکی که به خیابان رفت، آلتی جز یک قلم، گچ نداشت، بر طبع سرد خاک، هزار طبق خرما اثر نداشت. آری برهنگی که همیشه پول نمی‌آورد، غیرت مردِ مسلمان را به جوش، روشنفکرِ نامسلمان را به خیابان نمی‌آورد. این همه از آداب شستن میت و انواع آب‌ها برایت گفته‌اند، آیا کسی تو را از آبان هم گفته است؟ تو آب می‌ریزی و گورکن، خاک، راستی سهم او چه بود از این آب و خاک؟
#محسن_محمدپور
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۴
i protester